در باغهای روشن خندان چشمت
گل ریخته بر ارغوان باران چشمت
هوش از سر من می برد عطر نگاهت
وقتی که یک شب می شوم مهمان چشمت
داس درو دارم میان کشتزارم
هرگز نمی ترسم به ده از خان چشمت
بیکارم اما محض سرگرمی دوساعت
انگور می چینم به تاکستان چشمت
تو خنده کن تا جای غم شادی بریزد
از چشم نازدختر خاقان چشمت
تا روز محشر کاش سر گردان بماند
هر کس به غیر از من شود حیران چشمت
از عشق ومستی کرده دیگر بی نیازم
بیتی که یک شب خواندم از دیوان چشمت