خاطرات
عبای مندرس
سه چهار سال پیش «حاج عباس نیکوکار» متخلّص به «یوسف الشّعراء کاشانی» یکی از دوستان شاعرم در کاشان که مدّاح آل الله علیهم السّلام نیز هست جهت زیارت عتبات عالیات عازم عراق بود.
در رور بدرقه از من پرسید: دوست داری چه چیزی برایت سوغات بیاورم؟
گفتم:وجود نازنین خودت را.
پرسید:دیگر چه؟
گفتم: اگر مقدور بود کمی از تربت حضرت سیّدالشهداء علیه السّلام و یک طاقه عبا برایم بیاور تا در اوقات نماز روی دوشم بیندازم.
با جدّیت تمام چشمی گفت و عازم شد.
هنگامی که دوست ارجمندم از زیارت عتبات باز گشت بنا به دلایلی توفیق عیادتش را نیافتم.
دو سه ماه از بارگشتش گذشته بود که از پستخانه برایم بسته ای آوردند.
وقتی بسته را باز کردم با دیدن نصف یک سر انگشت تربت و طاقه ای عبا گل از گلم شکفت و حین بیرون آوردن عبا از پوشش مشمّعی دعاگوی وجود ذی جود آن دوست عزیز شدم ؛ اما هنوز عبا به طور کامل ازپوشش بیرون نیامده بود که متوجه مندرس بودن آن شدم.بناگاه طبعم شکفت و رباعی ذیل را فی البداهه سرودم و صد البته برای آن نازنین دوست هم فرستادم....و اما رباعی :
«یوسف» که همیشه حال و حس داد مرا
سوغات چو مردم کنس داد مرا
با تربت حضرت ابا عبدالله
یک طاقه عبای مندرس داد مرا!
.
عباس خوش عمل کاشانی
.نقل خاطرات ، تنها با ارجاع به سایت شاعران پارسی زبان و ذکر منبع مجاز می باشد
تاریخ ارسال :
1400/2/3 در ساعت : 3:7:15
تعداد مشاهده :
856
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :