
خدایا، کنار پنجره میایستم و مثل کسی که زیرباران خیس شده است، به تو نگاه میکنم و حرفهایم را برایت روی تاقچه، نزدیک گلهای شمعدانی میچینم، کاش تا قیامت بتوانم کلمهها را روی هم بگذارم و کوهی سترگ بسازم، آنگاه چون شاعری دلشکسته از این کوه بالا بیایم و به تو سلام کنم.
خدایا میخواهم تا روزی که اسرافیل در صور خود میدمد با تو حرف بزنم، دعا کن صدایم نگیرد و کنار زنبقهای عاشق از پا نیفتم، من دردل سنگهای سخت در گلبرگهای نیلوفران تنها، در آواز کوتاه زنجرهها تو را جستجو میکنم، کاش صدایم را که لای برگ درخت گردو پیچیدهام، بشنوی، کاش مزرعة ابرها را به من نشان بدهی، کاش موجهای کهنه دریا را به خاطر بیاورم.
خدایا میخواهم کبوتری تازه سال باشم یا شکوفهای بر شاخة درخت نارنج، میخواهم زندگی را بیدریغ دوست داشته باشم و در همین فرصت کوتاه زیستن، فقط نام تو بر لبم باشد، میخواهم جور دیگری از تو بنویسم، میخواهم به شکل تازه کفشهایم را بکنم و تا درگاه تو جلو بیایم.
محمدرضا مهدیزاده
تاریخ ارسال :
1400/9/30 در ساعت : 10:50:21
تعداد مشاهده :
263