������������
از خانم صفایی (منشی)وقت خواستم تا حاج آقا را ببینم ؛
گفت : حاج آقا که وقت تعیین نمی کند ، تشریف بیاورید .
به دفتر رفتم . پس از سلام و چاق سلامتی های معمول گفتم : حاج آقا !می خواهم خانه ام را نقاشی کنم ، نه اینکه دلخواه خودم باشد ، نه ؛ خانم بچه ها کلافه ام کرده است . تیز در چشم هایم نگاه کرد و با اخمی ملیح گفت : من چه کار می توانم بکنم ؟
گفتم : بگویید به من وام بدهند ! گفت : برو خانه منتظر باش ! متعجب شدم ولی دیگر بحث را ادامه ندادم و برگشتم به دفتر کارم .روز بعد برایم دو برادر کُرد نقاش از نقاشهای زبده ی روزنامه را جهت نقاشی به خانه ام فرستاد ...
گذشت تا پاییز همان سال . سقف اتاق ها نم داده بود و به قیر گونی نیاز داشت .این بار بدون هماهنگی با خانم منشی مستقیما به دفتر حاج آقا رفتم و پس از سلام و خوش و بش گفتم : حاج آقا ! برای قیر گونی بام خانه ام به وام نیاز دارم !خندید و گفت : این روزها دیگر قیر گونی نمی کنند ؛ ایزوگام می کنند و افزود :برو یک فکری می کنیم ...
یک هفته بعد ایزوگام کارهای اداره را به خانه ام فرستاده بود ....
هیچ وقت او را سوار بر خودرو شخصی ندیدم ! اصلآ راننده ی شخصی نداشت . تو گویی راه اداره تا خانه را همیشه پیاده گز می کرد ! من که او را اینگونه دیده بودم ....
یک بار نزدیک پارک شهر دیدمش که به سمت ایستگاه اتوبوس می رفت ، از پشت نگاهش کردم.
هیچ چیز توجهم را جلب نکرد جز وصله پینه های عبایی که بر دوش انداخته بود !
خدا بیامرزد حاج آقا دعایی را که یک مردستان مرد بود .
بخشی از خاطرات #عباس_خوش_عمل_کاشانی
تاریخ ارسال :
1401/3/16 در ساعت : 19:12:51
تعداد مشاهده :
284
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :