ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  

مشخصات شاعر

نام شاعر :  ناصر عزیزخانی
وب سایت شخصی
شغل : شاعر و داستان نویس
تحصیلات:  دکتری روانشناسی عمومی
تاریخ عضویت در سایت :   1394/10/14 در ساعت : 2:4:44

کد حمایت از من برای وبلاگ شما

گلایول و گلاب:ناصرعزیزخانی
ناصر عزيزخانی بی گفت و گو- عزيز است و حالا اگر عزيزی ، هم شاعر باشد و هم آدم خوبی باشد حال و هوای قضيه در شعر و شاعری و نمادهای باطنی و ظاهری فرق می کند. دفتر شعری که در واقع منظومه ايست عاطفی، بسيجی از سرگشتگی ها و دل دادگی هايی واقعی، تمثيلی حکايت دارد. که برای پرداخت آن حوصله ی خوبی به کار رفته - در نتيجه حوصله ی دل نازکانِ نازک انديش به خوبی می گنجد. از خود به ميهن و از ميهن به پاره ی تن پل زدن- مثل آشتی دادنِ شعر و نثر، ابتکاری در خور ستايش است. کاريست که تا کنون جز از ناصر از کسی برنيامده- يا به ذهن ديگری نرسيده و اختيار با شماست که نثرها را برداريد و دست شعر را در دست شعر بگذاريد: آنچه مهم است رضايت خاطريست که خواننده نوشتار در باوری، صادقانه احساس می کند. احساسی که فکر می کند شاعر را از نزديک می شناسد، با او خويشاوندی دارد. آن گونه که رخ به رخ تصاوير آلبوم شده ای را به تماشا نشسته اند و در موسيقی سکوت- نسيم مَحبت را به ميهمانی می خوانند. محمدجواد مبحت_ ۱۰مرداد۱۳۹۰
زندگی نامه شاعر
 
باز هم خودکارم را بر می دارم،
 
حالا می توانم بنويسم،
 
می نويسم،
 
می نويسم تمام آنچه را که می نويسم،
 
می نويسم: باز هم خودکارم را بر می دارم تا بنويسم تمام رؤياهای
 
تا شايد بتوانم آنقدر پيش بروم تا از يک از کوچه های
 
شهر قصه به خانة بی تابی و شعر برسم،
 
به خانه ای که می توانی در آن گريه کنی،
 
و ساده و راحت و بی آنکه گونه هايت سرخ شود بگويی:
 
«دوستت دارم»
 
بگويی: سلام! سلام ای تمام رؤياهای ننوشته ام،
 
 
 
سلام، اشک های معصوم فرشته ام!
 
سلام، مادر غريب سالها انتظار!
 
سلام، دخترک غمگين شب های بی خوابی!
 
سلام پسرک تنهای روزهای بی تابی!
 
سلام! ای آسمان آبی! يا آفتابی بهتر است بگويم آفتابی!
 
و ای تمام روزهای کودکی،
 
روزهای بازی و تلاش و خنده و جدال ...
 
 
 
ياد روزهای کودکی بخير
 
روزهای روشن زلال
 
روزهای رفتن و دويدن و نفس نفس زدن
 
در پی کبوتری گشوده بال
 
پا به پای چند شاپرک ميان دشت
 
در پی جواب ساده ای ميان کوچة غريب يک سؤال
 
□ □ □
 
هديه ام برای مادرم هميشه يک سؤال بود:
 
مادرم پدر کجاست؟
 
مادرم پدر چرا ... به خاطرِ چه رفت؟
 
بعد مادرم،
 
چند لحظه غرق در سکوت،
 
ساقه های اشکهايش از کنار پلک هاش در می آمدند،
 
مثل اينکه خاطرات کهنه ای،
 
ناشناس با لباس های پاره پاره کفش های خاک خورده
 
دسته دسته از سفر می آمدند،
 
 
 
نيمه شب برای ديدن پدر می آمدند
 
باز هم پدر مسافری غريب بود
 
کفش هاش را دوباره واکس می زد و لباس های خاکی اش
 
روی بند رخت بود
 
مادرم دوباره می گريست
 
دوری از پدر چقدر سخت بود
 
□ □ □
 
من ولی درون رختِ خواب خود
 
باز هم به خواب من پدر درخت بود،
 
يک درختِ از زمين رها،
 
دستهايش آشيانة پرنده ها،
 
کوله بار او پر از ستاره بود
 
رفتن پدر برای من
 
يتيمیِ دوباره بود ...
 
□ □ □
 
 
 
باز هم سؤال من برای مادرم:
 
مادرم پدر کجاست؟
 
مادرم پدر برای چه ...
 
- آه ای پسر! چرا سؤال می کنی؟
 
رفتن پدر به خاطر تو بود
 
تا که تو باشی و من و تمام خاکِ ما
 
ميهن عزيز
 
 
 
(يکنفر به جای من)
 
ميهنم؟
 
آه ... ميهنم!
 
من صدای راديوی کهنه را زياد می کنم
 
از پدر دوباره ياد می کنم
 
بغض می کنم
 
: -
 
نه، من نمی نويسم تا نوشته باشم
 
می نويسم تا کشته باشم بغض خود را
 
و اصلاً به فکر قافيه نيستم
 
تا برای کلمات قيافه بگيرم
 
و از شعر، وقتِ اضافه بگيرم
 
حتی اگر درست همين لحظه ناگهان
 
گريه ام بگيرد.
 
 
 
حتی اگر بنويسم
 
راه:
 
از پرورشگاه
 
تا آسايشگاه
 
دنبالِ ماه
 
و عکسِ پدر
 
□ □ □
 
عکس کهنه ای که رفت تا برای ميهنم،
 
نامِ ماندنی شود
 
شعرِ خواندنی شود
 
آه، ميهنم
 
با تو آسمان روشنم
 
بی تو ناگهان
 
زير گريه می زنم
 
مثل آسمان که با طنين رعد،
 
زير روشنايی فلاش برق
 
عکس غربت مرا گرفت
 
 
 
بعد،
 
غنچه های خنده بر لبان مادرم که می شکفت،
 
از سکوت می گذشت:
 
از پسر!
 
گوش کن! با تو حرف می زنم
 
ميهن تو زادگاه توست
 
زادگاه آفتاب، دشت، کوه، ابر، چشمه،
 
ماهِ توست
 
ميهن تو اين هواست، اين فضای آفتابی است
 
سال های پيش،
 
سايه های ترسناک دشمن آمدند،
 
خارها به جنگ غنچه های ميهن آمدند،
 
بی اجازه ناگهان به خانة تو و من آمدند،
 
 
 
خارهای زشت
 
روی نعش باغ پا گذاشتند
 
خارها
 
هيچ نقشه ای به جز شکست ما نداشتند
 
دوست داشتند، تا ما اسيرشان شويم
 
مثل رودهای سر به زير
 
راهیِ کويرشان شويم
 
خواستند تا از آنشان شود
 
ميوه های باغ های ما
 
تا اسير شب شويم
 
تير می زدند برچراغ های ما
 
□ □ □
 
 
 
 
 
و روزهای جنگ
 
که پدر به جبهه بود و
 
صدای «آژير قرمز» در شقيقه های ما
 
و نقطه چين رگبار بر حاشية آسمان شب های ما
 
و دعای « أَمَّن یُجِیبُ » بر لب های ما
 
وقت شهادت «عباس» های ما
 
و شهامت
 
«زينب» های ما
 
و «يارب يارب» های ما
 
چقدر مُسجّع!
 
به ياد آن صورت به خون حنا بستة مضجّع!
 
و آن غزل های ناب که قطعه قطعه شدند،
 
مصرع به مصراع
 
تا در کجای قصه،
 
 
 
تا از کدام کوچة بی انتهای شهر برسم
 
به تکه ای گمشده از بهار
 
قطعة بيست و چهار
 
باز هم به فکر قطعة بيست و چهار هستم
 
دست من به زير چانه ام
 
کودکی من ولی
 
در کنار مادر است
 
مادرم يواش زد به شانه ام:
 
 
 
گوش کن پسر!
 
روزهای جنگ بود
 
حرف ما و دشمن پليد ما
 
با گلوله و تفنگ بود
 
باغ ما
 
با پيام روشن بهار شاخه شاخه ايستاد
 
يک به يک نهال های نوجوان، درخت های پير
 
ميوه هايشان بدل به سنگ شد
 
شاخه هايشان تفنگ شد
 
 
 
با رسيدن نهال ها، درخت ها
 
دشمن پليد، گيج شد
 
باغ ما «بسيج» شد
 
در «بسيج»
 
هر سپيده ثبت نام غنچه های تازه بود
 
مشکل تمام غنچه ها
 
برای رفتنِ به جبهة نبرد
 
«اجازه» بود
 
□ □ □
 
(خلاصه با اجازة شما که می دانم اين نوشته را رها نمی کنيد
 
با اجازه يا بی اجازه
 
رفتند دسته دسته لاله ها
 
از 14 ساله
 
تا 15 ساله
 
16 ساله ها
 
تا 70 ساله ها
 
 
 
گُل و گلاب آن گُلايل عزيز سيزده ساله بود
 
و سهم او يک حجلة قرمز بر طاقچة آسمان
 
دو شمعدانیِ ماه و خورشيد
 
و قابِ نقره ای ستاره ها
 
و يک لالة پرپر شد
 
و اين را هم اضافه کنم که
 
حماسه ای ديگر شد
 
و از ميان گرد و غبار و دود و تانک آتش گرفته
 
پر زد و کبوتر شد)
 
 
 
سايه های زشت
 
هی گلوله می زدند
 
روی سينة درخت ها، نهال های باغ ما،
 
هر نهال نوجوان به خون خود که می تپيد،
 
از ميان خون نهال ديگری می رسيد،
 
لحظه لحظه تازه بود داغ ما،
 
جرم ما همينکه ما نخواستيم بشکند.
 
ما نخواستيم
 
تا اسير حکم تيرة شب و خزان شويم
 
ما نخواستيم
 
مثل مردمان خواب ماندة جهان شويم
 
ساعتی شکسته در مدار بستة زمان شويم
 
 
 
حالا بگذاريد کمی شعاری بنويسم و اصلاً آنجا که
 
درد باشد و مبارزه چه فرقی می کند شعر با شعار،
 
و شعار دهندة دردمند بهتر از سرايندة بی عار،
 
با اسمِ مستعار ...
 
که اينجا خاطراتی است گمشده در گرد و غبار
 
و شب هايی است غم گرفته و تار
 
و دل هايی است هنوز در جستجو و انتظار
 
در آسمان و خاک
 
تا شمارة غريب يک پلاک!
 
 
 
باغ ما
 
با درخت های پر طراوت تفنگ روی دوش
 
با لباس های سبز لاله پوش
 
شور و حال ديگری گرفته بود
 
قلب های ما به شوق رويش بهار
 
حالت کبوتری گرفته بود
 
□ □ □
 
هر نهال تازه ای که با گلوله روی خاک ما تپيد
 
نام او
 
تا هميشه درد غنچه های باغ ماند
 
عکس او
 
کوچه کوچه در ميان حجله های پُر چراغ ماند
 
ای پسر بدان اگر پدر گلوله خورد، بر زمين نماند.
 
عاقبت پرنده شد
 
صد نهال تازه جای او دميد،
 
زنده شد.
 
 
 
□ □ □
 
و حالا از شمارة غريب يک پلاک
 
عقربه های زمان را باز پس می چرخانم
 
شتابناک ...
 
عقربه های زمان را باز پس می چرخانم
 
از پيشخوان مرمرين بانک
 
تا سنگ قبر رؤيايی 13 ساله ای که پرپر شد
 
در زير تانک
 
□ □ □
 
می خواهم قصة غمگين باغ خودم را
 
از نو بنويسم،
 
و يا حداقل شعری ساده برای زمزمة شب های تنهايی
 
مادران ميهنم بسرايم
 
پس چه بود آن سرود،
 
آن سرود مادرم! چه بود؟
 
آه - ياد روزهای کودکی بخير!
 
 
 
هديه ام برای مادرم دوباره يک سؤال بود:
 
مادرم شهيد کيست؟
 
- ای پسر! شهيد آن پرنده ای است
 
که پريد تا به اوج رفت
 
رفت و جاودانه شد
 
نام او تمام روشنای خانه شد
 
- مادرم بگو که جاودانه کيست؟
 
کيست آنکه جاودانه است، کيست؟
 
چيست جاودانه بودن آه ... چيست؟
 
- جاودانه، آن پرنده، آن شهيد بود
 
آن پرنده آن شهيد
 
آن پرنده ای که پر کشيد
 
آن صنوبر بلند قامت رشيد
 
 
 
ياد روزهای کودکی بخير!
 
 
 
ياد روزهای کودکی بخير
 
روزهای خوب
 
آه مادرم! پدر،
 
رفته بود سمتِ غرب يا جنوب؟
 
در کجای سرزمين من
 
کرد آفتاب من غروب؟
 
- هر کجا رفت، ای پسر
 
سر به سجده روی تربت وطن گذاشت
 
آن سری که هيچگاه بازبرنداشت
 
آن سری که نام ميهنت به پاس او بلند و سرافراز شد
 
□ □ □
 
می نويسم و دلم چقدر تنگ می شود
 
 
 
واژه های شعر من
 
مثل دانه های اشک من دوباره صف کشيد
 
باز قصّة دلم دراز شد
 
 
 
عصر پنج شنبه
 
دست من ميان دست پر چروک مادرم
 
دست يک پسر ميان دست من
 
بوی روشن گلايول و گلاب
 
در نوازش نسيم، زير نور آفتاب
 
مستطيل ها و بوته های سبز و قاب ها
 
باز هم سؤال ها جواب ها
 
باز من به سرزمين خواب ها ...
 
 
 
يک پسر شبيه کودکی من رها
 
يک پسر که اسم اوست «طا» و «ها»
 
طا: تمام روزهای بعد از اين من
 
ها: هوای من برای زندگی و آسمان من
 
زمين من
 
آرمان و دين من، يقين من
 
 
 
دستم را گرفته و می گويد: بابا
 
اينجا کجاست بابا
 
پسرم، بابای من اينجاست، اينجا.
 
بابا! بابای تو کی بود؟
 
بابا! بابای تو با تو بود؟
 
بابا بابا ...
 
 
 
گوش کن پسر!
 
آن پدر که بود و هست اگر چه هيچوقت، پيش من نبود
 
يک پرندة مهاجر است
 
آن پرنده ای که پر کشيد
 
آن پرنده ای که تير خورد و تا به دورهای آسمان رسيد
 
هر پرش پرنده ای دوباره شد
 
هر پرنده باز پر کشيد و رفت تا ک
 
ه
 
يک ستاره شد
 
اينچنين پر از ستاره ها شد آسمان ميهنم
 
ميهنی که از ستاره هاش با تو حرف می زنم ...
 
 
 
- ميهنم کجاست؟
 
ميهنم؟
 
آن پرنده کو؟
 
آن پرنده باز هم می آيد و مرا به آسمان ِ دور می برد؟
 
 
 
- ميهنت فقط همين هوا و آب و خاک نيست
 
اين درخت های و سبزه ها و غنچه های پاک نيست
 
ميهن تو قلب من،
 
ميهن تو قلب توست
 
قلب کن که می تپد برای تو، برای ميهنم
 
گوش کن پسر!
 
با تو حرف می زنم!
 
- باشد ای پدر ولی مگر نمی توان به آسمان رسيد،
 
يا مگر نمی توان دوباره پر کشيد؟
 
ای پدر! مگر نگفتی اينکه ميهن تو قلب توست؟
 
 
 
- می توان به آسمان رسيد،
 
- اين درست
 
بايد از پرنده درس پرزدن گرفت
 
بايد از نسيم ها نشانی بهار را گرفت
 
باز از نخست
 
می توان شروع قصه ای دوباره شد
 
می توان پرنده بود
 
می توان ستاره شد ...
 
 
 
 
 
 
 
 
 
ناصر عزيزخانی
 
بهار 1390_تهران

بازدید امروز : 2,679 | بازدید دیروز : 8,233 | بازدید کل : 122,959,072
logo-samandehi