"خیلی دور... خیلی نزدیک...
به خط خطی من از عشق سر بزن... بد نیست !
به من... همان ضربانی که در تو ممتد نیست
به من که نه ! به خودت... در تنی که مجهول است
به اتفاق غریبی که غیر معمول است
به هر چه هست پس از سالها شب تب دار
به این شماره ی غمگین ... تماس من ... بردار!
که پشت خط ، سرد از انتظار... می ماند؟!
اگر که جای تو بودم... کسی چه می داند!...
دعا نمی کنم اینبار جای من باشی
که در تلاطم این اضطراب می پاشی
و لمسهای پیاپی ... که حس من کور است
و بوسه های مجازی ... کسی که مجبور است...
...و از همیشه ی بی رنگ کهنه بیزار و...
از اینکه اسمم را پشت بغض نگذار و...
از اینکه زندگی ام در جنازه می پیچد
از اینکه خودکشی ام را کسی نمی بیند
که می شود تو نباشی؟ که می شود...؟ هرگز!
منم که باطلم از عشق ... خط بزن ... قرمز!
به هر چه از تو ندارم... به هر چه من ... لعنت !
دلم به لهجه ی باران همیشه می خواندت
اگر چه بی همه ات ماند و باز خاکستر
خرابم... از همه ی مرگ دیده ها بدتر
من از تمایل هم خوابگیت لبریزم
جنون لذت تو از من ِ غم انگیزم
که یک هویت مسموم در تنی فرضی !
و خسته می پرسیدی: چقدر می ارزی ؟!
***
دوباره پیش دو چشمت سقوط ِ آزادم
کجای زندگی ات اتفاق افتادم ؟
که تکه تکه خودم را در عشق حل کردم
و بالشی خیس از گریه را بغل کردم..."