«لطف جاري»
چگونه دل نسپارم، خداي هستي را؟
كه آفريده، در اين خاك عشق و مستي را!
اميد را به جهان شوق بيكران داده ست
چنان كه آينه را حسّ ناگهان داده ست...
مرا به سيب، به انگور مبتلا كردي!
به لحظه هاي پر از شور مبتلا كردي!
به آب و آينه، حسّي زلال بخشيدي
به واژه ها، نفسي از خيال بخشيدي
نسيم لطف تو در ذهن باغ مي افتد
بهار در تن گل اتّفاق مي افتد
ميان روشني و خاك، مي زني پيوند
مدام روي لب غنچه مي كشي لبخند
مسير گم شده ام را چراغ مي گيري
هميشه، سرزده از من سراغ مي گيري!
هزار فصل پيابي بهار مي ريزي
به روي دامن بختم انار مي ريزي!
اگرچه پيرهن لحظه هايم از شرم است
به آفتاب تو، امروز، پشت من گرم است
مرا ببخش كه گاه از تو دور مي افتم
به دام خويش، به دست غرور مي افتم
از اين هزاره ي اندوه سينه ام تنگ است
« ميان ما و رسيدن هزار فرسنگ است»
از اين هزاره ي اندوه، جان به در نبرم
كه بي هواي تو يك لحظه را به سر نبرم
براي جان من آرامشي فراهم كن
مرا ببخش، دلم را به عشق محكم كن
به لطف جاري هستي اميد مي بندم
به رغم اين همه اندوه، باز مي خندم!