«غیبت آفتاب»
روزگارم را، در این گرداب، بحرانی مکن !
بغض را در سینه ام، این گونه، زندانی مکن
من به امّیدی، در این دریا قدم بگذاشتم
حال و روزم را، در این هنگامه، توفانی مکن
عهدبستن، حرمتی دارد، مبادا بشکنی
دور ازانصاف است آخر، سست پیمانی مکن
می دهی، یک روز آخر، دودمانم را به باد
از رقیبان، میزبانی های پنهانی مکن !
سهم من از زندگانی این همه اندوه نیست
گونه ام را از فراق خویش بارانی مکن !
راه برگشتی ندارد این پلنگ، ای ماه من!
رحم کن، اورا دچارِ صخره گردانی مکن
خود، فرومی ریزد این ارگی که درمن دیده ای
دست بردار از سرش، این قدر ویرانی مکن !
این همه بی اعتنایی، می کُشد آخر مرا
کافرستان نیست این جا، نامسلمانی مکن
وای ازاین سردرگمی، دارد عذابم می دهد
سرنوشتم را دچارِ این پریشانی مکن!!!
می وزد انبوه تاریکی پیاپی روی شهر
غیبتت را، آفتاب، این قدر طولانی مکن