«درپناه گل»
پیرقبیله بود، که شد تکیه گاه گل
درخشک سال عاطفه، تنها پناه گل
فهمیده بود خوب، در آن فصل ها که نیست
جز اشتیاقِ دیدنِ باران، گناه گل
احساس، چشمه چشمه، دراو موج می گرفت
مردی سپید موی، شده نیک خواه گل
پیوسته می سرود از اردیبهشت، شعر
رونق گرفته بود هم از دستگاه گل
لبخند روی گونه ی او خوش نشسته بود
می دید بند آمده در کوچه راه گل
دستی به آب و آینه دارند نخل ها
جریان گرفته است بهار از نگاه گل
می گفت زیر لب، همه ی عمر با خودش،
روزی به آسمان برسد، جایگاه گل
دارند، صبح زود، به او مژده می دهند
افتاده است شهر به دست سپاه گل
انگار آفتاب به او غبطه می خورد
دارد به ابر می رسد آسان کلاه گل
عمری نمانده بود ببیند به چشم خویش
بر تخت، تکیه داده چنین پادشاه گل !
حسرت میان سینه ی او مانده بود، کاش
آرام می گرفت زمین در پناه گل!