1
اعجازِ بلند ِ " قاضی الحاجاتی "
قرآن مصوّری ، پر از آیاتی
دستار تو سبز و احترامت واجب
یعنی که تو ای " بهار" ! از ساداتی
2
ای کهنه رفیق ! ناموثّق شده ای
حقّ دلم این نبود ، ناحق شده ای
وا شد دهنت ، راز دلم را گفتی
ای زخم نمک خورده ! دهن لق شده ای
3
چون نق نق خیس کودکی شد شعرم
با گریه ی یکریز یکی شد شعرم
گریه گریه گریه گریه گریه
شرمنده ! دوباره آبکی شد شعرم
4
مثل خودت انگشت نمایم کردی
تا با چشمانت آشنایم کردی
هر چند که سر به زیر بودی ای ماه
مانند زمین سر به هوایم کردی
5
نه کار لبت بود ، نه ابروهایت
نه زیر ِ سر ِ برق ِ النگوهایت
بی روسری آمدی ... دلم را بردند
-دزدان سر گردنه- گیسوهایت
6
تقدیر دلم نوشته شد با هرگز
یعنی که مرا تا به ابد ...تا هرگز...
من شیشه ی عینک تو بودم ، با من
دیدی همه را ولی خودم را هرگز
7
نه قطره ی آبی به بیابان بردی
نه گرد و غباری از خیابان بردی
ای حضرت رود ! عمری از کوه فقط
زیر آمدی و زیره به کرمان بردی
8
نه دست به دست دوستان می دادم
نه دل به نگاه این و آن می دادم
ای کاش به خود آمده بودم ، تنها
در چشم خودم ، خودی نشان می دادم
9
از کرده و ناکرده ی خود آگاهم
دیگر چه نیازی ست به استیضاحم
با غفلت ِ از خودم به خود بد کردم
ای حنظله ! از تو معذرت می خواهم
10
کافی ست فقط گریه کُنان بِنْویسد
جاری شود و با دل و جان بِنْویسد
پیوسته زلال می درخشد قلمش
چون رود هر آنکس که روان بِنْویسد
11
ای صبر! بگو چه وقت سرمی آیی
از درّه ی تنگ غصّه درمی آیی
گیریم که کوه باشد این درد چه باک
خورشیدی و از پسش تو برمی آیی
12
« 10 » جان محرّم ست و جا افتاده ست
عکسی ست که از عاشورا افتاده ست
این نقطه که پیش یک نشسته ست همان
رأسی ست که از بدن جدا افتاده ست
13
نومید شدم ؛ امید دورم زد و رفت
تا حال مرا شنید دورم زد و رفت
میدان بزرگ شهر بودم همه عمر
هر کس که به من رسید دورم زد و رفت
14
برگشتم و آن خودی که یک روست شدم
آنی که نه درد بلکه داروست شدم
در آینه صورت خودم را دیشب
بوسیدم و باز با خودم دوست شدم
15
یک عمر درون سینه ام شاهی کرد
سمتم همه جوره عشق را راهی کرد
شرمنده که در حقّ بلند موهات
این شعر، رباعی شد و کوتاهی کرد
16
نه اهل گریز بوده ای همچون رود
نه مثل عبور ابرها بغض آلود
این گونه دلت قرص نمی ماند ای کوه !
پشت تو به خورشید اگر گرم نبود
17
نه آدم پرافاده و خودبینی ست
نه تندمزاج و فرد سرسنگینی ست
پاییز تمام عزمش افتادگی است
هر برگ که می افتد از او تمرینی ست
18
در خانه ی آسمان چه شوری برپاست
انگار میان اهل ِ منزل دعواست
جنگ است میان صاعقه ، باران ، ابر
" خورشید " ، بزرگ ِ خانه ، کو ؟ ناپیداست
19
خود ناجی حس و حال ناشاد خودم
پس دست من و دامن امداد خودم
فریاد مرا هیچ خدایی نشنید
باید برسم خودم به فریاد خودم
20
من باد ِ همیشه در به در بعد از تو
من کوه که شد خاک به سر بعد از تو
من چشمی که نمازِ اشکش نشکست
من چشمه ی دائم السّفر بعد از تو
21
بدریخت و آس و پاس و دلخسته درخت
پژمرده و بازنده و یخ بسته درخت
باید برسد بهار و بگذارد باز
صدها برگ برنده در دست درخت
22
یکسان ، یک شکل ؛ ما کشیدیم به هم
این سان دو شبیه را ندیدیم به هم
هم کُفو همیم هردومان مثل دو چشم
با این همه هرگز نرسیدیم به هم
حنظله ربانی