
زیر شاخِ گردویِ پیری
تنها وُ ساکت راه می رفتم ،
با سکوتم حرف هائی بود و من آرام
راه می رفتم !
با خودم افسوس و آهی سرد را تعبیر می کردم
سردیِ دورانِ سختی را به یادِ خویش می آوردم و
خاموش می گشتم !
غم مرا همزاد با آدم به هر سوئی رها می کرد !
همنشین با برف
بیکران وحشت مرا در می نوردید و صدا می کرد !
برّه ای ساکت
مانده ای در قاشِ بُزها بود
غمگساری سازِ هر تیشه
بیکران تا بیکران هائی پر از سرما
دشت ها خاکستری پیدا
لک لکی در حالِ پرواز از بلندی هایِ باران بود !
کاروان ، کوچی دگر آغاز
پشتِ هر پیدایشی پیداتری پیدا
وین سکوتِ من سخن از آهِ سردی لایِ غیرت بود
شهسواری زیرِ چرخِ آهنین ارّابه ای پیدا زغفلت بود
مسلکی آهسته با اندیشه ای دیگر
گرمیِ پاینده ای سر در گریبان تر
بود امّا او نبود اینجا !
هوش آرام است
وین نشاطِ ما صدایِ برف و باران بر سرِ بام است
درسِ اندوهی بنامِ گرگِ بد ذاتی
خوب پیدا هست !
می فرستم آهِ سردی از دمِ گرمی بسویِ خامشی دیگر
وحشتی پیدا
باز هم خسته
باز هم نوری به آینده
در فضایی سخت آشفته
ره بسویِ کوچه ای در آنطرف با دامی آکنده
بارها کج تر ز هر کج بود !
نسبتِ ما با همه هیچ و دگر پوچ و سئوالی گشت مشکل تر
وَ از پریشان خاطران ، تشویشِ دیگر بود
کوچه ها افسانه گردیدند
فارغ از هر نادمی ، غمگین پسر بر پُشتِ مادر بود
همرهان دیدند
ناله ها از تشنه هایِ شهرِ ما مشکوک تر بودند !
روبروی ماهتاب از نامِ پنهانی دگر وحشت
در ضمیرِ شهرِ ما برفی ز دورانِ دگر برجا
پیری از هر حادثه ساکت
مانده ای تنها
اوجی از تردیدِ ما در کوچه های رایجِ اندیشه ها زیبا
تا دلی راحت
تا نسیمی از زلالی همچو آبِ دشت و کُهساری
تا نهایت های زیبائی
تا خمِ ابرویِ دیگر با نگاری شاد !
ما همه آماده و آزاد و بی پروا
با همین صیّادهایِ دشتِ پُر نجوا
با همین فریاد
در همین میعاد
در میانِ موجی از تردیدها هستیم و از رخدادها آگاه
تا بیاید زورقی آرام
بر لب یک ساحلی از آن پری هایِ قشنگِ قصّه های ما ....... !
م جعفری