با تأسّی به آینه در دل با طُمَأنینه نور میپَرْوَرْد
گُل به دامانِ اصطفا میکاشت گلشنآسا سُرُور میپَرْوَرْد
ماه و آغوشِ کهکشانها را غبطه میداد با وقار آنگاه
لحظه لحظه ستاره در چشمش شهدِ بزمِ ظهور میپَرْوَرْد
هم از«إیّاکَ نَعْبُد»ش ایمان بال گستردهتر نمایان بود
هم به«إیّاکَ نَسْتَعِیٖن» در دل شهدِ نغزِ حضور میپَرْوَرْد
آسمان رشکِ چشمِ او میخورد بس که از آن امید میجوشید
عشق در قلب پاک او هر آن، شَرَر آسا تنور میپَرْوَرْد
در دل از فرطِ ابتهاج آری چشمه چشمه خروش میجوشاند
در سر از فرطِ شوقِ سرمستی جور وا جور شور میپَرْوَرْد
عشق ورزیدنی تماشایی، شد مرامش به کیشِ «پیغمبر»
«مُصْطَفیٰ» بی ملالِ خاطر چون در «حرا» رشکِ «طُور» میپَرْوَرْد
مریم آیینتر از خودش او بود او که با دلربایی از «احمد»
شورمستانه در دلش هر دم رشحه رشحه زبور میپَرْوَرْد
کینه در قلبِ «بُولَهَبْ» جا خوش کرده بود آنچنان که پیدرپی
دوزخیتر برای خود با آن شعله در قعر ِگُور میپَرْوَرْد
از فروغِ «خدیجه» مهتابی «مکّه» بود آنچنان که در آن عشق
دست در دست «عقلِ کُل» انگار با دل و جان شعور میپَرْوَرْد
نشئه بود از شراب «جامِ ألَسْتْ»آری آری ولی خُماری دید
چون که در اهل این جهان، یکسر می به «جام ِطَهُور» میپَرْوَرْد