آن ناگهان که جز تو دلم ناگهان نداشت
روی سرم زمین خدا آسمان نداشت
مانند ابروان تو البتّه نزد من
رنگینکمان دیگری این کهکشان نداشت
دامان تو، دو دست من، از آن زمان به بعد
والله، کم ملازمتی این به آن نداشت
در ناکجا برای خودم پرسه میزدم
آنجا که جرعه جرعه دل از آه امان نداشت
جانم چه شد؟ چگونه؟ چرا؟ ماجرا چه بود؟
از فرط عشق در تن من آشیان نداشت
چشمانم- آنچنان که نگاهت برای من-
یک ذره، ای همیشه تبسُّم زبان نداشت
پروا نداشتم که بدزدم تو را، عجب!!!
از من چنین جنون به خدا کس گمان نداشت
من با طلوعِ چشمِ تو سرشار میشدم
از حیرتی که حدّ و کران بیکران نداشت
قلبم بغیر چاه زنخدانت آه، آه
باور کنی و یا نکنی، جمکران نداشت
لاجرعه سرکشیدمش ای ماه دمبدم
جز خون دل فراق تو چون شوکران نداشت
دل باختم چگونه به تو؟《با کمالِ میل
وقتی که سود، عشق توام جز زیان نداشت