به پابوس تو می آید قلم تا شعر بنویسد
به قدر وسع خود وصف تو را با شعر بنویسد
به پابوس تو تا مشهد می آید در خیالاتش
که با اندیشه و احساس صدها شعر بنویسد
نشسته دفتر و این واژه ی گمراه در صحنت
مقید می شود با ذکر حالا شعر بنویسد
نمی فهمد کسی جز تو زبان حال شاعر را
به کویت آمده دلتنگی اش را شعر بنویسد
اگر چه بعد منزل نیست در هر سیر روحانی
ولی می خواست شاعر در حرم ها شعر بنویسد
یهود و گبر و بودا را هدایت می کند بی شک
مسلمان زاده ای که با تو اینجا شعر بنویسد
برای گفتن از نام بلند و روشن خورشید
به صف می کرد مهر و ماه را، تا شعر بنویسد
قلم در پای کوبی با رواقی غرق آیینه
شده بند و بساط عشق برپا، شعر بنویسد
که از بندر می آید، اذن می خواهد، رضا هستی؟
بگو این شاعر دلتنگ، آیا شعر بنویسد؟
قلم پا در میانی کرد بین واژه و دفتر
دعای خیر صحنت شد: خدایا! شعر بنویسد
فاطمه رحمانی