ایمیل :   رمز عبور :        فراموشی رمز؟  


آخرین نقدها
نام ارسال کننده : فیروزه سمیعی
درودتان باد جناب استاد پور حفیظ فرهیخته ی گرامی 🌞 - به دیده ی لطف مهر می خوانید مهربان 🌺🍃🌹🍀    ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : پروین برهان شهرضایی
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حفیظ ( بستا) پورحفیظ
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حفیظ ( بستا) پورحفیظ
درودها بانوی فرهنگ و ادب استاد سمیعی⁦🙏🏻⁩⁦🙏🏻⁩⁦🙏🏻⁩⁦🙏🏻⁩🌹🌹🌹🌹 - بسیار زیبا می‌سرایید و مخاط   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : حفیظ ( بستا) پورحفیظ
بانو جاویدنیا درودها!🌹🌹🌹🌹 - بسیارزیبا ودلنشین بود،تقریبن غزل عاشقانه درحرمش ازاین حقیر هم همچن   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : کریم شاهزاده رحیمی
سلام بر شما - واقعا تا گفتن شعر سپیدی اینچنین - رگ به رگ می گردد آدم را کمر تا آستین - هرچند    ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : کریم شاهزاده رحیمی
سلام بر شما، گاهی فاصله است میان رئالیسم ادبی و دنیای واقعی، شعرتان زیبا بود اما شاید ضروری ترین نیا   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : کریم شاهزاده رحیمی
سلام بر شما - بله اگر از نظر وزنی در نظر بگیرید درو و از باید پشت سر هم و به شکل (دوراز) خونده ب   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : علیرضا حکیم
   ....    لینک شعر مورد نظر

نام ارسال کننده : پروین برهان شهرضایی
   ....    لینک شعر مورد نظر


آرشیو کامل



Share



داستان کوتاه جنگجویی در اتاق
جنگجویی در اتاق

توی اتاقم، در حال خواندن کتاب داستان، هستم. از بیرون صدای لباس‌شویی و تلویزیون با حرف زدن مامان و بابایم را می‌شنوم.
بوی اسفندی که مامانم دود کرده، توی اتاقم می‌آید. بوی طالبی و نم باران عصر هم اتاقم را پر کردهاست.
در حالی که سرم تو کتاب بود و مشغول مطالعه، احساس می‌کنم که سایه‌ای بر روی کتاب می‌افتد. اول فکر می‌کنم که بابا یا مامانم است. اما وقتی که صدای "رها جان"! گفتنشان را نمی‌شنوم، سرم را از روی کتاب بر می‌دارم.
شوکه و گیج، با چشمانی از حدقه در آمده، خشکم می‌زند. یک دفعه دیوی دراز و چاق از در اتاقم به زور داخل می‌شود.
گوش‌هایش عین نی، مانند گوش‌های شرک و یک چشم قهوه‌ای روشن دارد. دست‌‌هایش خیلی خیلی دراز است، مانند بابا لنگ‌دراز. یک جلیقه‌ی قهوه‌ای پوشیده با یک جفت دمپایی مشکی.
بچه دیویی هم پشت سرش وارد اتاق می‌شود. شبیه دیو بزرگ است، اما تاب و دامنی به رنگ زرد پوشیده، با کفش‌های پاشنه بلند مشکی.
آمده‌اند که اتاقم را از من بگیرند!. اما من اتاقم را خیلی دوست دارم، تمام وسایل و اسباب بازی‌های داخلش را هم. "کاترین" و "نفس"، دو عروسک مورد علاقه‌ی من هم آنجا با ترس و لرز روی تختخوابم خودشان را به خواب زده بودند.
می‌خواهم با آنها بجنگم. چاره‌ای جز این ندارم. اگر بخواهم اتاقم برای خودم باقی بماند، باید با آنها مبارزه می‌کردم. باید شکستشان بدهم و از اتاقم بیرون بکنم.
از میان اسباب بازی‌هایم، یک شمشیر پلاستیکی بیرون می‌کشم و می‌دوم به طرف دیو و بچه دیو.
بعضی روزها، عصر که می‌شد و بابایم از سر کار بر می‌گشت، دو نفری با شمشیرهای من، با هم مبارزه می‌کردیم. فوت و فن‌های شمشیربازی را یاد گرفته بودم. چند باری بابایم را شکست داده بودم، این دیوها که دیگه چیزی نبودند.
اول دیو بزرگ را با یک ضربه‌ی سریع و محکم زخمی کردم و بعد با یک لگد، دیو کوچیک را هم از اتاقم، بیرون انداختم و موفق می‌شوم آنها را از اتاقم بیرون کنم.


✍ #رها_فلاحی
کلمات کلیدی این مطلب :  #رها_فلاحی، #شعرکوتاه_سپید، #هاشور ،

موضوعات :  سایر ،

   تاریخ ارسال  :   1402/7/4 در ساعت : 15:55:47   |  تعداد مشاهده این شعر :  76


کسانی که این شعر را می پسندند :

ارسال نقد و نظر برای اعضا

   
ارسال نظر برای غیر اعضا







متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.

بازدید امروز : 40,168 | بازدید دیروز : 32,668 | بازدید کل : 154,141,307
logo-samandehi