«در جستجوی آفتاب»
هر پنج فصلِ باغ مان، آن سال ها، پاییز بود
این خانه، از تنهایی من همچنان لبریز بود
حرفی نبود از آسمان، نه آب و نه آیینه ای
این خاک، خالی از ترنّم های شورانگیز بود
سوداگرانی، چیره بر اندیشه و احساس مان...
در شهر، در هرگوشه از آن، پچ پچ پرهیز بود!
افتاده بود، این مرز، در چنگال های بیوراسب
سهم فرانَک از بهار، آن روزها ناچیز بود
روی سر فرهاد، هی، آوار می شد بیستون
در هر کجای شهر، حرف از مردن شبدیز بود
هر روز، مجنونی ازاین جا سر به صحرا می گذاشت
تصویر لیلاهای مان بسیار حزن انگیز بود!
احوال مان، در یورش نامردمی ها، آن زمان
چون حال نیشابوریان در فتنه ی چنگیز بود!
مانند مولانای جان، این روح نا آرام من
در جستجوی آفتاب از مشرق تبریز بود
بن بست بود آن جاده های رو به عشق آباد هم
امّید من تنها به آن چشمان سحرآمیز بود!
با خویش می گفتم که کاش این خشکسالی بگذرد
پیوسته، چشمم در پیِ آن باغ حاصل خیز بود
در خواب، می دیدم تورا، لبخند داری بر لبت
دستان پر مهری چو گل برگردنم آویز بود!