لحظه ای از دست و بالم وامکن این بند را
با نگاهی ساده، محکم تر کن، این پیوند را
بگسل از بازوی جان زنجیرهای وَهم را
دور کن از ذهن خود پیوسته چون و چند را
وقت خود را، در هوای شعر و باران بگذران
هیچ گاه از خود نگردانی جدا، این پند را!
محو آن باغم، به امّیدی که از هر شاخه اش
در تماشایی بچینم غنچه ی لبخند را!
صبح فروردین چشمت را دریغ از من مدار
تا کجا باید ببینم این همه اسفند را ؟!
تا جدا سازند از هم دست هامان را، مدام
می زنند اهریمنان در شهر، صد ترفند را
در شب دلگیرِ نَرماشیر، در آن سال ها
دیده ام از اسبِ خود افتاده، خان زند را
فتنه ی ضحاک را، یک روز، در هم بشکنم
با فریدون طی کنم، بی زورقی، اروند را
سر به طغیان می گذارم بخت خود را، تامگر
از خودم راضی کنم این جانِ ناخرسند را!
عشق، پشتیبان من تا هست، این هنگامه را
می کَشم بر دوش خود با اشتیاق الوند را!
دست خالی مانده ام هرچند در این روزها
پیشکش آورده ام این عشقِ وَرجاوند را !
*نَرماشیر: از شهرهای استان کرمان است، شهری است که در آن جا، مزدوران آغا محمد خان، شبانه، اسب لطفعلی خان، شاهزاده دلاور زند را، پی می کنند و این شاهزاده را دستگیر می کنند و سرانجام آغا محمد خان قاجار اورا ناجوانمردانه می کشد.
*ورجاوند: ارجمند، ارزشمند و برازنده. بهرام ورجاوند، نخستین موعود و از چهره های اسطوره ای در آیین زردشتی، پس از جنگ های گوناگون، ایران را از همۀ بدی ها می رهاند و آباد می کند.