* دلنوشته
ببین که تا رتار پیر می شوم
به زندگی نمی رسم
دوباره دیر می شوم
تا رتار روی دار زندگی تنیده ام
ببین ز پیله های زندگی
چگونه سیر می شوم
چگونه برگ برگ زرد
ناگزیر میشوم
مرا مخوان
که مثل من تو هم
پیر می شوی
تارهای عمر من که لحظه های خوب با شماست
قصه ی شماست
بین مرگ و زندگی نشسته ام
در خودم هزار دور تا غروب می دوم
ببین که چند شهر درد در من است
ببین که چند با رمرگ
روبروی من نشسته است
قصه ی مرا_سرختر
ازشرنگ خویش دیده است
ببین که چند با رفکر کرده ام که -مرده ام
ببین هنوزهم سر کلاف آفتاب با من است
ببین هنوزهم_زنده ام
می تپد دلم
ببین
خطوط خسته ای که روی گونه ام کشیده اند
بغض ورنج وخون
روایت بلند زخمهاست
اشکهاست
دردهاست.
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/3/4 در ساعت : 5:29:7
| تعداد مشاهده این شعر :
1053
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.