عاشق غم چیدنم ،هنوز....
(3)
بگذار سری بر سر زانوی من آرام
یا شانه بکش پنجه به گیسوی من آرام
با کفر بزن زل به من و روی من آرام
عطرت زده از موی تو سر ، سوی من آرام
آرام نگیرم مگر از دست تو ای عشق
خورده است دل خسته به بن بست تو ای عشق
بایست که آه تو اثر داشته باشد
سنگی به دل تنگ گذر داشته باشد
دل دادن ِبیهوده ،خطر داشته باشد
از کار دلم، مرگ ،خبر داشته باشد
این تنگ بلور است که افتاده برآن سنگ
ما را به کجا می کشد آواره گی از جنگ
جز مخمصه ات بر سرم آوار ندیدم
از خود زنی ات جز شب خونبار ندیدم
از تو به تو جز ماتم بسیار ندیدم
گل بودی و هرگز گل ِبی خار ندیدم
اینگونه به خود فرد ستمکار ندیدم
بایست تو را تنگ در آغوش بگیرم
شعله بزنم از تو و خاموش بگیرم
بایست فراری شوم از پیرهن شب
خیری نرسیده به من از جان و تن شب
ماسیده، مرا ،پوست غم بر بدن شب
تا گور، مرا می برد آخر کفن شب
جان می کند از سینه ی من گورکن شب
فردا که شود هیچ نباشد اثر از من
خاکستر بر باد ندارد خبر از من
سینه نزن ای دوست توهم در صف دشمن
جنست نکند شکل گرفته است از آهن
یک امشبه را حوصله کن با نفس من
بر تاول چرکی نرسان کینه ی سوزن
از من به تو رفته است سواری به بخارا
تا شکل بخار است هزار آه مدارا
داد است که سر می برد از اشک به بیداد
بین من و تو آخر این قصه چه رخداد
باید بروم تا ابد الدهر من از یاد
داده است مرا سلسله ی موی تو بر باد
چون برگ فراری شده از چله ی پاییز
هی اسب نتازان به دلم حضرت چنگیز
بایست چه خیری من از آینده ببینم
تا ملغمه ای دل زده از شک و یقینم
تا بوده همان بوده و تا هست همینم
از شاخه نبایست تو را سیب بچینم
از کشتن ِحس ِمنِ دیوانه بپرهیز
یا اینکه مرا جان به لب از دار بیاویز
#سید_مهدی_نژاد_هاشمی
#ترجیع_بند
#ترکیب_بند
#مخمس
#غزل_امروز
#مجموعه_نامتعارف
#غزل_نوین_ایران...
#غزل_دلتنگی
#کلاسیک_محور
#غزل_کلاسیک
#شعر_گرافی
#غزل_نوشت
#شعر_معاصر
#غزلسرا_معاصر
#درمتداد_شعر
#غزل_مجموعه
#غزلسرایان_معاصر
رنجی به نام زندگی
اندوهِ انسان است
انسان، همان، بازنده ی از قبل ، نالان است
فرقی ندارد وسوسه بافی ست یا عشق است
آدم همان بازیچه ی دست خدایان است
تفریح بهتر از من تو نیست در دنیا
این مزد آدم های بیش از بیش نادان است
شاید تنوع داده بر بازی ، خدا ، با عشق
در پشت پرده دستهای شوم پنهان است
اینکه بخندی روبروی آنکه عمری را
از ترس دل دادن به تو سر بر گریبان است
اصلا برو دنبال کار خویش ، می خواند:
این را به گوش کوچه بادی که غزل خوان است
ما رفته ایم از دست مدتهاست می بینند:
از دور هم آبادی ما ، تلِّ ویرانه است
آنچه دهان واکرده در این پوستین درد است
بی حرمتی بر زخم ها، کار نمکدان است
یک عمر بیراهه نرفتیم و زمین خوردیم
این سنگلاخ جاده ، دست اندازِ شیطان است
آبادی ما ابتدای حس ویرانی ست
آبادی ما کعبه ای در کنج میخانه است
مزد هرآنکه عاشقی کرده است ،
پوسیدن _
در پوستین گرگ و میش ِعمق زندان است
رودی که پایانش شود دریا ،طبیعی نیست
سر منشأ عشق و جنون، اندوهِ طغیان است
بشکاف قلب نیل های مانده اینسو را
فرعونِ در رگهای من ، در حال عصیان است
یک نقطه ی پایان برای دوستت دارم
یک نقطه ی آغاز آنسوی خیابان است
هر کوچه دلتنگی و هر شهری شبیه این _
پس کوچه های سوت و کور شهر تهران است
یک کافه ، یک رویا و یک تنهایی بی حصر
محصول آدم های دلگیر از زمستان است
#سید_مهدی_نژاد_هاشمی
#ترجیع_بند
#ترکیب_بند
#مخمس
#غزل_امروز
#مجموعه_نامتعارف
#غزل_نوین_ایران...
#غزل_دلتنگی
#کلاسیک_محور
#غزل_کلاسیک
#شعر_گرافی
#غزل_نوشت
#شعر_معاصر
#غزلسرا_معاصر
#درمتداد_شعر
#غزل_مجموعه
#غزلسرایان_معاصر