«خانه ام آباد نیست»
بیستونِ دردهایم کمتر از فرهاد نیست
سهمم از شیرین، دراین بیغوله، جز بیداد نیست
مرغکی بی جفت را مانم که در این آشیان
سایه ای روی سرم جز پنجه ی صیاد نیست
بختکی انگار روی سینه ام افتاده است
هیچ راهی هم برای یک نفس فریاد، نیست
می گشایم چشم، می بینم که دیگر نیستی
سینه ای را، درد سنگین تر ازاین رخداد نیست
حسرتی، در جانِ من این فصل ها گل داده است
رد پایی دیگر از آن باغ و آن شمشاد نیست !
دست و بال شعر هایم را به سختی بسته اند
بعد تو، فکرم در این جا لحظه ای آزاد نیست !
همچو بم، ویرانه ای از من فقط جامانده است
خانه ام، دور ازتو! در این روزها، آباد نیست !
دیرگاهی می شود میخانه ها را بسته اند
جاده ای، دیگر در این جا، رو به عشق آباد نیست
هیچ کس باور نخواهدکرد، از آن شورو شوق
در کفم، سرمایه ای، بعد از تو، غیر از باد نیست
سهم من، از دلبری های تو، حالا سال هاست
جزخیال و خواب در این ناکجا آباد نیست !