«فصل های خاموش»
از روزگار...، هیچ امیدی نداشتم
خورشید بود، صبحِ سپیدی نداشتم
مجنونِ بی نصیبیِ خود بودم، ای دریغ
در آن تموز، سایه ی بیدی نداشتم
پیش از تو، روزگار به من سخت می گرفت
پیش از تو حال و روز مفیدی نداشتم
درها به روی حوصله ام، پاک، بسته بود
در آن حصار...، هیچ کلیدی نداشتم
میزان نبود حال و هوای درخت ها
پاییز بود و بخت سپیدی نداشتم
پر بود شهر اگرچه از انبوه ِ قصه ها
میلی به هیچ گفت و شنیدی نداشتم
یخ بسته بود، در دلِ هر شعر، وآژه ها
با آن سکوت...، حرفِ جدیدی نداشتم
تاریک و سرد بود، همه فصل های من
از سمتِ آفتاب، نویدی نداشتم !
نوروز، از حوالیِ این شهر، رفته بود
یک عمر می گذشت که عیدی نداشتم...
پشتم به آفتاب تو، یکباره، گرم شد
در لحظه ای که هیچ امیدی نداشتم
می خواهم اعتراف کنم، در تمام عمر
همچون تو، سبز، سروِ رشیدی نداشتم !