يكی نبود...یكی بود ؛ مثل من یا تو...
همیشه فاصله ای هست...بین من با تو...
میان همهمه هایی؛ كه خسته از وهمند؛
{همیشه فاصله ای هست} ...را نمی فهمند؛
كسی شكست میان دو تای پنجره اش
كسی گذشت ؛ از اقرار؛ لای پنجره اش
نشست پای خیالت ؛ كنار پرده ی رنگ
شكست بازوی خود را میان مصحف و چنگ
كسی كه رمز نگاه تو را نمی فهمید
كه بی بهانه به هر گریه ی تو می خندید؛
قلم به بوم تو می زد كه رنگ بردارد؛
قدم به كوی تو می زد كه سنگ بردارد...
رسید؛ پای پیاده به جاده های شلوغ
گذشت از همه ی وعده های پوچ و دروغ...
خیال عشق تو او را كشاند؛ تا لب تب
و سوخت مثل چراغی كنار جاده ی شب
به این امید كه شاید دوباره برگردی؛
تو صبح زود ...ازین كوچه هم گذر كردی...
زمان گذشت؛ و چشمان پنجره خوابید
نمی رسیم بهم ؛ در سراب این تردید
تمام شهر ؛ به جز چشم خیس من خواب است
همیشه فاصله ای بین تشنه و آب است...
...
صبح(راشین گوهرشاهی- هفتم اسفند 1390)
طرح از راشين گوهرشاهي:1389