وطن از ما است،
خاک از ما و کوه از ما است،
می دانی وطندارم!
توقع گرچه از تو سخت و دشوار است،
و فهم این سخن آئینهی بیدار می خواهد،
ولی برحسب تکلیف وطنداری،
سخن را با تمام درد می گویم؛
وطندارم!
تو آن تکرار تاریخی،
که از بام جهالت بر زمین جهل می بارد،
تو آن تفسیر نا موزون دینداران مجهولی،
که جان را بر کف نیزار میگذارد،
تو آن فرمان بی رحمی،
به جرم آدمیت تیغ می بافی،
تو آن خشم برون افتاده از طعم زمستانی،
بجای لطف و احساست،
بجای مهر و احسانت،
بسان سنگ می باری،
و من درابتلای روزگاری سخت،
جهنم را به جرم هموطن بودن،
تحمل می کنم هربار،
تو با آهنگ خودخواهی،
تو با طرفند و رسوایی،
دراین خاک پر از آهنگ،
دراین صحرای پر از سنگ،
دراین ویرانههای جنگ،
دراین تهماندههای رنگ،
برای خویش می بافی،
برای خویش می تازی،
گهی با پشت می خوانی،
گهی با مشت می رانی،
جهنم کردهای خاکم،
نمی جوشد رگ تاکم،
حذر از پنجهی ما کن که تاریخ از یلان ما است،
برو تاریخ را بگشای!
برو آزادهگان از نسل جدم را تماشا کن!
من از نسل خراسانم،
من از نسل کمان و رستم و سهراب می آیم،
من از خورشید تابانم،
من از نسل تنومندان،
من از نسل جهانگردان پیش آهنگ می آیم،
برو بنگر که تاریخ از عیاران خراسان است،
هزاران دژ و کهساران،
به زیر پای مردانش،
بسان بید می لرزید،
و همچون باد بر می خواست،
من از نسل جهان علم و ایمانم،
جهان مدیون فارابی و سیناها و مولانا است،
زبان و علم و ایمان از ستیغ معرفت بالیده در اینجا،
بخاریها و بلخیها،
هرات و غزنه و شیراز را بنگر،
بدخشان و کبورا و خروشان رود آمو را
زنیشاپور و ری با گنجه، از نسل چنارانم،
برو بنگر ز ناصر خسرو و بیدل،
جهان مدیون انصاری است،
بپرس از شاه خوبانم،
همای معرفت درعالم بالا است،
همان که نام او گفتند: مولانا است،
مرا اینجا حضورم ریشه درخاک است،
بسان کوه سنگینم،
صدف از ماه می چینم،
وطندارم تو می دانی که با خشم درودن خویش،
برای نسلهای ما،
نهال بغض می کاری؟
دراین باغ پر از لاله،
در این صحرای پر چاله ،
من اینجا ریشه در خاکم،
من اینجا ریشهی تاکم،
نه با کشتن،
نه با بستن،
نه با تحقیر و توهینم،
تو کی پیروز خواهی شد؛
مرا با ریشه پیوندی است،
هزاران سال می جنگم،
برای حق خود تا پای جانم می روم هرجای،
من از نسل خراسانم،
مرا میراث اجدادم،
تهور بوده است اینجا،
وطندارم!
نه از بیدم که هر بادی،
نه از خاشاک در راهم،
نه از ریگم که طوفانی،
به هر سو جابجا سازد،
درون صخرههای کوهبابا را
خروش قلههای دشت لیلیرا
زهندوکش،
به البرز و به تخت رستم اینجا،
بوده ام،
هستم،
بلی!
هستم،
هزاران نسل می آید،
هزاران یل به قربانی،
فداکاری،
مهیا است،
اگر از صلح می گوییم،
اگر از آشتی گفتیم،
اگر از هموطن بودن،
اگر از همنشینیها،
خیال بد نکن ما نا توان از حفظ تاریخ و نیاکانیم،
مرو این راه پیچان را،
مده اینگونه فرمان را،
زبان و نام و تاریخ دگر اقوام را مستان،
وطن با این دبستانش چنان گلگون و پا بر جا است،
مکن وادار جنگ و خون و تدمیرم،
که ویران می شود از ما،
تو پشتون باش و من تاجیک،
تو اوزبیک باش و من هزره،
هزاران قوم اینجا اند،
به هرکس احترامش ده،
تن زخمی مداوا کن،
و الا خوب می دانی،
که طوفان دگر در راه ست،
تورا از بیخ خواهد کند،
زمین را صاف خواهد کرد،
جهنم می شود اینجا،
همه در آتشش سوزان،
کسی در امن کی باشد،
چه سودی می رسد، با تو؟
کمی فکری به فردا کن،
که رسواتر شوی آخر،
من اینجا ریشه در خاکم.
محمدصالح_مصلح
۲۹ ثور/ اردیبهشت ۱۴۰۱