به جهان آمده ام تا تو جهانم بشوی
قلب در سینه به نامت شده جانم بشوی
از همان روز درون گل من بذر تو بود
حال من آمده ام سرو جوانم بشوی
با نگاهت همه ی صحبتم از یادم رفت
کاش میشد که ببینی و دهانم بشوی
هرچه دل از نظرم خواست همانی تو همان
دل من خوش به همین است همانم بشوی
زندگی خنجر غم زیر گلو آورده
تا بیایی و به لبخند امانم بشوی
چندوقتیست که گمگشته ی دنیا شده ام
بی نشانی شده ام چون تو نشانم بشوی
قله قاف، نه! تا زهره به دنبال تو ام
هرچه دارم بدهم در گرانم بشوی
قاصدک ها خبر از آمدنت آوردند
باخبر از من تنها به گمانم بشوی
کلمات کلیدی این مطلب :
عشق ،
تاریخ ارسال :
1397/9/19 در ساعت : 9:59:14
| تعداد مشاهده این شعر :
451
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.