«میاندار عشق»
تصورکن، مرا این روزها یاری نمی کردی !
نسیمی از غزل در جان من جاری نمی کردی
تصورکن، دراین بیغوله حالم را، اگر امروز
برای این همه دلتنگی ام کاری نمی کردی
از این اوضاع، هرگز روی بهبودی نمی دیدم
در این ایام اگر از من پرستاری نمی کردی
هزاران بغض را درسینه می مردم، اگر هرشب
شبیه مادر، از این طفل، غمخواری نمی کردی
و یا چون کودکی، بی سرپرست، آواره می ماندم
اگر با گوشه ی چشمی، مددکاری نمی کردی !
در این سرمای استبداد می مردم، اگر ازمن،
ازاین مشروطه خواه خود، طرفداری نمی کردی
کجا مفهوم جنگ تن به تن را درک می کردم
اگر بادلبری هایت میانداری نمی کردی !
شکستی سخت می خوردم ازاین تقدیر از این بخت
چنانچه در سپاه عشق، سالاری نمی کردی
شبی تورانیان این گنج را باخویش می بردند
اگر گردآفرید، این گونه عیاری نمی کردی !
«به نیشابور احساسم تب چنگیز می افتاد»
اگر با چشم های خویش، عطاری نمی کردی
نمی دیدند، در این شهر، آبی های لالم را
اگر آن روز، آن هارا، خریداری نمی کردی
من از بارانیِ آیینه ها محروم می ماندم
اگر احساس را درمن چنین جاری نمی کردی!