«هوادار آب و باران»
طنین در زدنش، رنگ بی قراری داشت
چقدر، با منِ دلخسته، حس یاری داشت
میان حوصله ی باغ ها قدم می زد
به وقت حرف زدن، لهجه ی قناری داشت
به باغ، راه نمی داد خشکسالی را
به میزبانی باران، امیدواری داشت
به روی گونه اش اردیبهشت جاری بود
همیشه خنده ای از نوع گل اناری داشت
به حال و روز من، آن فصل ها، دلش می سوخت
هزار دغدغه، از جنس غمگساری داشت
مدام، چهره اش آرام و آفتابی بود
به روی شانه ی خود، رودهای جاری داشت
چقدر خوب، هوادار آب و باران بود
چقدر، با گل و آیینه، سازگاری داشت
میان سینه ی من، شوق، بال و پر می زد
درآن زمان، دلم انگار شهریاری داشت !
همیشه دغدغه اش سرنوشت گل ها بود
اگرچه سخت خودش زخم های کاری داشت
به یک نگاه، چه آرامشی به من می داد
چقدر، آن شب اندوه، بردباری داشت !
چنان ستاره، به ناگاه دور شد ازمن
برای رفتن از این شهر بی قراری داشت!