به نام خدا
خوانش عاشورا سروده ای از نسرین حیایی تهرانی
عاشوراگردی با «ذوالجناح»
رضا اسماعیلی
_______________________________
«ذوالجناح می تازد / تا می آیم ببینمت / جهان مرا دور می زند / دور می زند / دور می زند / ذوالجناح حرف هایم را می دواند تا خسته شوم و ببازم / بازنده منم / زمین خورده منم / ایمیل های عاشقانه / اشک های بی مصب / کلنجار درد و دوری / و خیمه ای آتش گرفته / «دستت نسوزد آقا این چای خیلی داغ است» / کودکانی که می دوند بی بازی، بی توپ، بی عروسک / «ندو جلوی ماشین / صبر کن خودم برایت نذری می آورم» / سرم جهان شلوغ حرف ها و گره هاست / سرم میدان جولان تهمت های اشک آور است / از زمان آدم به زبان آدم / ذوالجناح می تازد / زمین روحم درد می کند / شمر, دستور بریدن سرت را گرفته است / شمر, لباس قرمزش درد می کند / شمر, لباس قرمزش بوی نا گرفته است / صداهایی گنگ جیغ می کشند / صداها به پرچم های سبز یورش می برند / از سمت عاشورای شصت و یک به جهان برمی گردم / ظهر عاشورا / قیافه ی حق به جانبی دارد / نمی شناسمش / شمر روی بدنت اسب می دواند / عصر خونینی است هنوز هم / عاشورا مگر تمام نشد؟ / عاشورا مگر با خطابه های زینب... / پرچم ها را به آتش می کشند / خیمه ها را ... نه! / خانه ها / ماشین های واژگون / آدم ها را / آدم ها را که سر بریدند / نیزه ها شاهدند / خرابه ی شام هنوز خون گریه می کند صدای کودکی سه ساله را / کودک سه ساله از تحریفات نبود؟ / اسب ها شرمگین و بی گناه بی که بدانند مجری کدام جنایت تاریخاند / بزرگ ترین گناه آدم را مرتکب می شوند / اسب ها تاریخ عمر مرا هم شخم می زنند / ذوالجناج هنوز بی قرار می دود / ظهر عاشوراست / قرار بود کربلا غوغا باشد / غذاهای نذری آفتاب را کلافه کرده است / نماز پشت صف می ایستد به نوبت / ذوالجناح / خسته و خونی و بی رمق / شب را روی پرده می کشد / صدای دهل و سنج های ناگهان به دنیا آمده / تمام محله را زخم می زند / باران گرفته است / گریه ها در حلقوم چشمانم خفه شده اند / جوی خون راه افتاده است / بوی خون تازه می دهد شهر/ پنجره های خانه ام در خون شنا می کنند / ذوالجناح دیگر از تاریخ می زند بیرون / صدا به گوش روضه های واژگون رسیده است / هزاربار می میرم که نشنوم: / «زینب مضطر، زینب پریشان ...» / پریشانی به خواب او هم نمی رسد قدش / یزید دوباره دستور قتل عام می دهد / هزاران کودک بالغ / با لبخند زنده به گور می شوند / صبر کن عکس یادگاری بگیریم / در عکس، یاد ایمیل های عاشقانه ام می افتم / یاد فرات شرمگین / یاد مردی که هر روز در تاریخ تکرار می شود / شبیخون می زند و با صورت به زمین می افتد / در عکس لبخند بزن / یزید گیسوپریشان و اصلاح نکرده بیرون می خزد از پناهگاهش / و آهسته از کادر خارج می شود / شعرم را فرات ادامه می دهد ...»
***
«پس از عاشورا» شعری است که در «رفتن» و «حرکت» ریشه دارد، نه در ماندن و رکود. و این شعر چقدر مرا به یاد شعر «سفر سلمان» بانوی اندیشه و بیداری طاهره صفارزاده می اندازد. آنجا که می گوید:
رفتن به راه میپیوندد
ماندن به رکود
سلمان به راه رفت
با پای عاشقانه
و راه به او پیوست
با روشنایی و قبله...
شعر با سطر «ذوالجناح می تازد» دست خواننده خود را می گیرد و پابه پای ذوالجناح آشفته یال و پریشان به قلب تاریخ می برد. به عاشورای سال شصت و یک هجری. شاعر سفر سرخ خود را از عاشورای سال شصت و یک آغاز می کند و تا عاشورای اکنون ادامه می دهد. عاشورای ایران، عراق، سوریه، لبنان، فلسطین و... و مگر نه این است که: «کُلُّ یَومٍ عاشورا و کُلُّ أرضٍ کَربَلا». شاعر با انگشت اشاره شعر خود، ما را به عاشوراگردی جهانی دعوت می کند که هنوز از شمر و یزید و حرمله و خولی لبریز است. جهانی که با «حسین» و نسل حسین بیگانه است. جهانی که به جای انتشار کرامت «سلمان»، عرصه ترکتازی «دیوان» است و مولانای بی قرار همچنان با آینه و چراغ گِرد شهر سرگردان:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جستهایم ما
گفت آنک یافت می نشود آنم آرزوست
ذوالجناحِ بی سوار، در جهانی اینچنین به دنبال ردپای انسانی می گردد که بوی حسین(ع) را می دهد. بوی مظلوم نوازی، ظالم ستیزی، حق خواهی، عشق، عدالت، آزادی و... ذوالجناح چهارسوی جهان را می دود و خسته و حسرت زده دوباره به سمت خیمه هایی خیز بر می دارد که عطر آتش گرفته ی لبخند حسین را در آنها به تماشا بنشیند. چرا که واقعیت جهانی که طاعون زده ی ظلم و بیداد است، چیزی جز این نیست:
هیچ می دانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده ی تاریک، این خاموشی نزدیک
آنچه می خواهم نمی بینم
و آنچه می بینم نمی خواهم!
شاعر آسیمه سر و بی قرار، پابه پای ذوالجناح، کوچه های بن بست جهان را زیر پا می گذارد تا شاید به آبادی و آزادی «عدالت» برسد. ولی هر چه به پیش می رود، جز خانه های ویران و اشک کودکان چیزی نمی بیند، کودکان ناامید، گرسنه، یتیم، بی خانمان و ژنده پوش. کودکانی که می دوند بی بازی، بی توپ و بی عروسک برای یک لحظه شادیِ «آش نذری». و ذوالجناح همچنان آشفته یال و بی قرار می تازد، تا خانه های آوار شده، تا ماشین های واژگون، تا آدم های سربریده، و تا افسردگی خرابه های شام... و شاعر در هر قدم خمیده تر و مُچاله تر می شود تا دوباره به «ظهر عاشورا» می رسد. اما جز «غذاهای نذری» که آفتاب را کلافه کرده است و «نمازی» که پشت صف به انتظار نوبت ایستاده است، و صداهای گنگی که جیغ بنفش می کشند و به اصالت «حقیقت» یورش می برند، چیز دیگری نمی بیند!
سرم، جهانِ شلوغ حرف ها و گره هاست
سرم، میدانِ جولان تهمت های اشک آور است
از زمان آدم به زبان آدم
ذوالجناح می تازد
زمین روحم درد می کند...
اما جهان بی اعتنا به دردهای استخوان سوز زینب، گرم خلسه ی «سلفی» گرفتن است، و صدای دهل ها و سنج های ناگهان به دنیا آمده، تمام محله را زخم می زند. جان و جهان شاعر اما هنوز ویرانِ زلزله ی «هل مِن ناصر یَنصُرُنی» و مدهوش تفسیر «ما رایت الا جمیلا» ست. و چه سخت است تحمل تحریف خوانی عاشورا در فوران «قیام و خون و حماسه»، این که کوه راست قامتی چون زینب را در مرثیه های زرد کوچه – بازاری «مضطر» و «پریشان» ببینی و حسین(ع) را به روایت ساحران و تاجران معنویت، پرسه زن کوچه های «آب» و «سراب»! از همین روست که بغض شاعر در گوش تاریخ به فریادی بلندقامت تبدیل می شود، فریادی هم قبله و هم قبیله با فریاد رسای زینب. و رسالت زینبی چیزی جز این فریاد سرخ در گوش خواب زدگان مصلحت اندیش نیست:
صدا به گوش روضه های واژگون رسیده است
هزاربار می میرم که نشنوم:
«زینب مضطر، زینب پریشان ...»
پریشانی به خواب او هم نمی رسد قدش
و شاعر چه زیبا و عاشقانه این «سفر سرخ» را در سایه سار صبوری زینب به پایان می برد. در سایه سار صبوری زینب و با یادِ مردی روشن که در بی زمانگی و جاودانگی قدم می زند و دست کوتاه مرگ به بلندای قامتش نمی رسد. مردی سرخ که هر روز در ذهن تاریخ تکرار می شود. مردی که در «ظهر عاشورا» مرگ را به سخره می گیرد و «یزید» را با لبخند حماسی خود تحقیر می کند. آن چنان که یزید به ناچار – ژولیده و اصلاح نکرده! – و با روسیاهی تمام از پناهگاهش بیرون می خزد و آهسته از کادر خارج می شود و عاشورا تا هنوز و همیشه در زلال «فرات» جاری می شود... و قبل از خداحافظی چه زیباست عکس یادگاری گرفتن با این شعر که "رخوت" ما را می تکاند و جان و جهان مان را با عاشورا پیوند می زند. لطفا لبخند بزنید:
صبر کن عکس یادگاری بگیریم
در عکس، یاد ایمیل های عاشقانه ام می افتم
یاد فرات شرمگین
یاد مردی که هر روز در تاریخ تکرار می شود
شبیخون می زند، و با صورت به زمین می افتد
در عکس لبخند بزن
یزید گیسوپریشان و اصلاح نکرده بیرون می خزد از پناهگاهش
و آهسته از کادر خارج می شود
شعرم را فرات ادامه می دهد ...»
***