«کوچه مردها»
چیزی نمانده است به پایان دردها
خط می خورند قصه ی تلخ نبردها!
نوبت به باغ های گل سرخ می رسد
از یاد شهر می رود این فصل زردها
بیرون بیاید از پس این ابر آفتاب
چیزی به جا نمانَد از آیینِ سردها
رونق بگیرد آینه و آب باز هم
از گونه های شهر بشویند گردها
مجنون به آرزویِ دلِ خویش می رسد
روشن بماند آتش این دوره گردها !
داش آکل، از همین گذر، آرام می رسد
گل می کند ترانه ی این کوچه مردها !
شیرین به سمت خانه ی فرهاد می رود
تغییر می کنند، چنین، رویکردها !
هریک به کام خویش، به هنگام، می رسند
آسوده می شوند از آوارِ دردها
پیوسته، می زنند به امواج، خویش را
بی اضطراب و واهمه، دریا نوردها
از تیرگی، رها بشوند آب و آ سمان
روشن شود دوباره دلِ لاجوردها !
تاریخ ارسال :
1399/2/9 در ساعت : 21:53:12
| تعداد مشاهده این شعر :
131
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.