«پناه غریبان»
آمدی، تا به خراسان سرو سامان بدهی
سرو سامان به خراسان پریشان بدهی
به نشابور پر از شور، قدم بگذاری
هدیه ای در خور این شهر، به ایشان بدهی
به سرِ سنگ، مگر دست نوازش بکشی
با نگاهی به تنِ سوخته اش جان بدهی
تا قدمگاه تو، حاجت گهِ مردم باشد
تا در این گوشه، پناهی به غریبان بدهی
دست و پای غزلم یخ زده بود آن ایام
آمدی، پاسخ تندی به زمستان بدهی!
مانع از یورش هر سال ملخ ها بشوی
تا به این مزرعِ آفت زده سامان بدهی
آمدی، مأمن دل های پریشان باشی
به شب دلهره ها، یکسره، پایان بدهی
و به صیاد، بگویی تله را بردارد
خبری خوب، به آهوی هراسان بدهی
قحطی عاطفه را با نفسی چاره کنی
به مسلمانی این طایفه، ایمان بدهی
«مرو» دلتنگ تر از پیش بغل بگشاید
تا به این خاک جگرسوخته باران بدهی
همه آماده، مگر باتو بخوانند نماز
افتخاری هم از این دست به ایران بدهی
به سر سفره ی این قوم مگر بنشینی
و به دستانِ پُر از خالیِ شان، نان بدهی
تو و سلطانی این خطه مبارک باشد !
آمدی، تا سروسامان به خراسان بدهی!