فصل برگریزان است و مرد میخروشد و برگهای زرد در زیر سم های اسبش له میشوند.
پشت سرش ابری سیاه سرفه میکند؛ پیش رویش دریایی تشنه منتظر ایستاده است.
مرد با شتاب میتازد و راه در پشت سرش گم میشود.
ابرها همچنان میغرند و او بیهیچ واهمهای همچنان پیش میرود.
کم کم دریا برایش آغوش باز میکند. موجها به احترامش برمیخیزند. فرشتههای نگران، لبخند میزنند.
لبهای ترک خورده مرد، همچون کبوتری به سمت خنکای آب پر میکشند.
دستهای ماتم زده مشک، با آب آشنا میشود.
صدای نوزادی شش ماهه دل مرد را میلرزاند. از جا کنده میشود.
نگاه شعلهورش به سمت خیمههای افروخته میچرخد.
مرد تشنه، مشک سیراب را به دوش میاندازد.
حالا پشت سرش دریایی نگران، پیش رویش برگریزان...
حالا ساقی مست است و میخانه در آتش!
ابری هراسان با دلی سیاه میغرد!
برگهای زرد زیر پاهای اسبش میشکنند و مرد به سمت کودکان تشنه میتازد.
رعدی میغرد و تیری به چشم های بیتابش بوسه میزند.
برق شمشیری از پشت سر بازوان رشیدش را نشانه میرود. مشک به گریه میافتد.
ساقه نخلی میبیند و میشکند.
گلوی مشک خشک میشود. مرد از فراز آسمان به
زمین میافتد. پشت آسمان خم میشود. صدای نالهای از عرش بگوش میرسد.
اسبی بدون سوار خون چکان و سوگوار به سمت خیمههای سوخته از عطش قدم برمیدارد.
دو دست که خنکای آب را چشیدهاند، کنار ساحل جا میمانند.
صدای چند کودک؛ سوار بر شانههای باد؛ نزدیک میشود:
_: عمو جان!... عمو جان!... عمو!