به بهانه ی 10 تیر، سالروز آمدن امام رضا، درود خدا بر او باد، به نیشابور:
«همسایه با نیشابور»
امیرکاروان می آمد از دور
به روی شانه هایش شالی از نور
میان شهر، حرف مردم این بود
که روشن می شود چشم نشابور!
کسی دلواپس آیینه ها بود
به غربت آمد، اما آشنا بود
برای شهر من یعنی نشابور
یقین دارم، ره آورد خدا بود !
به نیشابور آمد آفتابی
زمین خالی شد از هر اضطرابی
قلمدان ها رصد کردند اورا
به هر یک داد از محمل جوابی
قلم ها از گُل و باران نوشتند
برای درد ها درمان نوشتند
به چشم خویش می دیدم که آن روز
حدیث عشق را با جان نوشتند !
هنوز از شوق می گرید قدمگاه
که دارد خاطراتی خوب از آن ماه
میان برکه می بیند خودش را
دلش را می برد تا آن سحرگاه !
تورا می دیدم از نزدیک و از دور
که می انداختی در کوچه ها شور
اگرچه تا «سرخس و مرو» رفتی
شدی همسایه آخر با نشابور !
کتابی کامل از توحید هستی
در اوج آسمان خورشید هستی
برای این همه دلتنگی ما
تو، صبحی روشن از امّید هستی !
دعا کن باز هم باران بگیرد
خراسان بار دیگر جان بگیرد
دعا کن تا شب دلتنگی ما
به امّید خدا پایان بگیرد !
مرا هم فرض کن، آقا، کبوتر
پناه آورده است امشب به این در
ندارد غیر از این درگاه امیدی
به رویش باز کن یک بار دیگر!
دلم مشتاق پیچ دلبران بود
برای من همیشه مهربان بود
همان پیچی که هنگام رسیدن
پر از صلوات های نا گهان بود!