چشم هایم می شوند، از این شب دیجور، کور
آرزوی دیدنت را می برم آخر به گور ...
باد هم از من نمی گیرد سراغی سال هاست
خانه، این ویرانه ام، بد جور مانده سوت و کور
بختکی انگار روی سینه ام افتاده است
مانده ام، این روز ها، از چشم هایت بس که دور
خاطراتی را که باقی مانده از آن فصل ها
می نشینم، گاهگاهی می کنم باخود مرور
گنج شایانی، به دور از چشم مردم، داشتم
سرنوشت آمد گرفت این گنج را از من به زور
بیش از این، ازمن شکیبایی مخواه ای آفتاب
صبحِ دیدار تو را، آیینه دارم، ناصبور!
می کشانی عاقبت تا مرز ویرانی مرا
در تو، انگاری مروّت مرده، ای عشقِ غیور!
باز کن چشمان خودرا، روزگارم را ببین!
آتشی در جان من افکنده ای با این غرور
اتفاقی تازه در خورشید می افتاد، کاش
پیش پایم، در مسیر عشق، می پاشید نور
آرزوی ساده ای دارم، چه می شد بازهم
مثل آن ایام، ازاین ویرانه، می کردی عبور