جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۲۱ به وقت تهران ۲۲ به وقت دهلی نو
ویژه برنامه
" مناجات در ادب فارسی"
باحضور شاعران و استادان و هنرمندان فارسی زبان
در گروه بین المللی هندیران برگزار شد
🗒️
ابتدای جلسه دکتر رضا اسماعیلی شروع جلسه را اعلام و بیان کردند :
شعر و عرش و شرع از هم خاستند
تا دو عالم زین سه حرف آراستند
با برنامه ادبی "مناجات در ادب پارسی" در خدمت شما خوبان هستیم. شاعران و استادان پارسی زبان ایران، هند، افغانستان، پاکستان و تاجیکستان.
قدمتان روی چشم.
خدا را شاکرم که عمری داد که یک بار دیگه در کنار دوست و برادر عزیزم استاد قزوه نازنین افتخار میزبانی شما را داشته باشم. البته صاحبخانه اصلی شمایید و من به خودم می بالم که توفیق همنشینی و هم نفسی با شما را دارم.
رونق این برنامه، به برکت حضور پر مهر شماست.
پیشاپیش به همه استادان ارجمند، شاعران، نویسندگان، هنرمندان خوشنویس و اصحاب رسانه خیرمقدم عرض می کنم.
دکتر علیرضا قزوه ابتدای جلسه ابیاتی از الهی نامه خودشان در آغاز کتاب این همه یوسف به شرح زیر به اشتراک گذاشتند
هوالعشق و هوالحیّ و هوالهو
خوشا هوهو زدن با حضرت او
به نام او که دل را چاره ساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
چراغی مرده ام، دل کن دلم را
به بسم الله، بسمل کن دلم را
بگیر این دل، دل ناقابلم را
به امیدی که بگدازی دلم را
بده حالی که حالی تازه باشد
که هر فصلش وصالی تازه باشد
مدد کن لحظه ای از خود گریزم
که تاریک است صبح رستخیزم
تمام فصل من شد برگ ریزان
بده داد منِ از خود گریزان
الهی سینه ای داریم پُر سوز
تبسم کن در این آیینه یک روز
تبسم کن، تبسم کن، الهی
مرا در عطر خود گم کن، الهی
من از کوه و درختی کم نبودم
شبی با من تکلم کن، الهی
همه حیران، چون موساییم در طور
تجلی کن، شبی، یا نور، یا نور!
تجلی کن که ما گم کرده راهیم
ببخشامان که لبریز از گناهیم
الهی سر به زیران تو هستیم
اسیرانیم، اسیران تو هستیم
اسیرانی سراسر دل پریشیم
الهی، ما گرفتاران خویشیم
الهی الامان از نَفْس بدکیش
اسیر تو گریزان است از خویش
دلم سرگرمِ کارِ هیچ کاری
امان از این پریشان روزگاری
نه گفتارم به کار آمد، نه رفتار
گرفتارم، گرفتارم، گرفتار
دلا برخیز، از این بیهوده برخیز
به چشمانم چراغ گریه آویز
از آن ترسم که در روز قیامت
نیاید دل به کار سوختن نیز
الهی ما نیازیم و تو نازی
غم ما را تو تنها چاره سازی
الهی درد این دل را دوا کن
همین امشب مرا از من جدا کن
دعا کن یک سحر در خود برویم
بگویم آن چه را باید بگویم
دلم را شعله ی آه سحر کن
مرا در یک دوبیتی مختصر کن
«الهی درد عشقم بیش تر کن
دل ریشم از این غم، ریش تر کن
از این غم گر دمی فارغ نشینم
به جانم صدهزاران نیشتر کن»*
بده ساقی! سبویی حال گردان
مرا از اهل بیت می بگردان
خداوندی که می را خضرِ من کرد
به نام عشق، آغاز سخن کرد
می یی خواهم که باشد نغمه ی او
هوالعشق و هوالحیّ و هوالهو
می یی تا زیر و رو سازد دلم را
به شطّ آتش اندازد دلم را
می یی تا در دلم باران بگیرد
صدایی مرده امشب جان بگیرد
می یی تا بگذرم از هر چه هستی
برقصم در نماز شور و مستی
دعا کن آتش می در بگیرد
جنون، جان مرا در بر بگیرد
مرا زندان تن کرده است دلریش
جنون کو؟ تا رهایم سازد از خویش
کجایی ای جنونم، ای جنونم؟
شکست افتاده در سقف و ستونم
کجایی ای منِ از من رهیده؟
بچرخانم چو تیغ آب دیده
رهی دارم که پایانش عدم نیست
اگر عالم شود شمشیر، غم نیست
مبین آیینه ی رازم شکسته است
صدایم مرده و سازم شکسته است
دلم را تکه ای عرش برین کن
مرا سرشار از نور یقین کن
الهی باده ام بی آب و رنگ است
بنوشانم که دیگر وقت، تنگ است
به حقّ سوره ی می، سوره ی خم
به روی ما تبسم کن، تبسم
مدارا کن، مدارا با اسیری
بده ساقی«می روشن ضمیری»
ببر ما را به کوی می فروشان
بنوشان باده از جامی خروشان
بگردان و بگردان و بگردان
بنوشان و بنوشان و بنوشان
«چو مستم کرده ای مستور منشین
چو نوشم داده ای زهرم منوشان»**
وصیت می کنم صبحی که مُردم
مرا در خلعتی از می بپوشان
دلم وقف شما ای می پرستان
سرم نذر شما ای باده نوشان
شب قدر آمد ای ساقی دوباره
ببر ما را به کوی می فروشان
بده جامی که جانم جان شود باز
برآید از خم و خمخانه، آواز
بده ساقی، میِ زاینده هوشی
شرابِ عرشیِ خورشید جوشی
می محرابی تهلیل گویی
می «اسرایی»«معراج» پویی
می یی خواهم که رحمانی است حالش
می من چارده قرن است، سالش
می یی خواهم که حالم را بداند
برایم تا سحر «حافظ» بخواند
شفابخش دل بیمار باشد
«الهی نامه» ی عطار باشد
سرکار خانم افضلی شعری از حکیم سنایی به اشتراک گذاشتند :
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راه نمایی
همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری
احد بی زن و جفتی ملک کامروایی
نه نیازت به ولادت نه به فرزندت حاجت
تو جلیل الجبروتی تو نصیر الامرایی
تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی
تو نمایندهٔ فضلی تو سزاوار ثنایی
بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی
بری از بیم و امیدی بری از چون و چرایی
بری از خوردن و خفتن بری از شرک و شبیهی
بری از صورت و رنگی بری از عیب و خطایی
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی
نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی
نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی
همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی
همه نوری و سروری همه جودی و جزایی
همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزایی
احد لیس کمثله صمد لیس له ضد
لمن الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی
لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی
سرکار خانم مستشار نظامی شعر زیبایی از وحشی بافقی را به اشتراک گذاشتند
الاهی سینهای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست
دلم پر شعله گردان، سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود
کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد
به سوزی ده کلامم را روایی
کز آن گرمی کند آتش گدایی
دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده
سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب ازو، آبی ندارد
دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی زو به غایت روشنی دور
بده گرمی دل افسردهام را
فروزان کن چراغ مردهام را
ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینهٔ راز
ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو سد دفینه
ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج
پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج
چودر هر کنج، سد گنجینه داری
نمیخواهم که نومیدم گذاری
به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو میباید، دگر هیچ
مصطفی محدثی خراسانی ترانه ای بسیار دلنشین ارائه کردند :
"آخرین پناه"
بازم دست من پیش تو خالیه
بازم مثل هرروز شرمنده ام
ولی سرخوشم که خدای منی
ولی دلخوشم که تو رو بنده ام
می خوام عاشقونه تو رو حس کنم
فقط اسم تو تکیه گاهم بشه
کی می تو نه جز تو نجاتم بده
کی می تونه جز تو پناهم بشه
چه خوبه که تو غربت زندگی
به من از خودم آشناتر تویی
اگه دنیامو پر کنه تیرگی
چراغی که می مونه آخر تویی
رهام کردی از پیله های خودم
به روم باز کردی در تازه ای
اگه خالیه دستای من ولی
نمی شناسه لطف تو اندازه ای
نگاه پر از مهرتو ای عزیز
برای همیشه ازم بر ندار
منو تو مسیری که دوسش داری
یه لحظه به حال خودم وا نذار
محمد حسین انصاری نژاد مناجاتی زلال و زیبا به شرح زیر به اشتراک گذاشتند
مناجات
درباد،ورق های چه گیسوست خدایا؟!
ازحنجره ای این چه هیاهوست خدایا؟!
ازروزه ی یک باغچه مریم نم اشکی ست
یا شبنمی ازروضه ی مینوست خدایا!
درخویش فروریخته ام یکسره بی تاب
آشفتگی ام زیرسر اوست خدایا!
شمس الحق تبریز مگرشرحه به شرحه
درولوله باحق حق وهوهوست خدایا!
عمری ست سیاووش تواین کشته ی تهمت
درمظلمه ات دست به پهلوست خدایا!
بردشمن خونریز رساندند سلامم
چاک است مراپیرهن ازدوست ،خدایا!
آن جامه دران کیست که باقوقو وقی قا
درقونیه بربرکه ای ازقوست خدایا!
قرص قمرآورده مرا برسر بالین
درحیرتم ازاین که چه داروست خدایا!
ای کاش دراین معرکه قربان توباشد
درسینه دلم دست به چاقوست خدایا!
درحیرت ازآن سلسله جنبانی سرواست
یاگوش به شب خوانی شب بوست خدایا!
من بی خبرازغربت همسایه واونیز
ازبسته ترین پنجره همسوست خدایا!
می پرسم ازاین فاصله درفاصله دیوار:
درشهر چرا قحط پرستوست خدایا!
بر دشمن خونریز رساندند سلامم
چاک است مرا پیرهن از دوست خدایا!
صیاد ،رهاکرد مرا دست برآن سو
ذکرش همه یاضامن آهوست خدایا!
حمید حمزه نژاد/ قطعه ای بر اساس حدیث:
««الدُّنْیا مَزْرَعَهُ الآخِرَه»»
روزی دهنده نان به کفم میگذارد و
با حرص میروم پی نانی بزرگتر
تا نام من بلند و پر آوازه میشود
دل میرود به نام ونشانی بزرگتر
دریای عشق می طلبد تا که کشتی ات
باشد مهار یک ملوانی بزرگتر
انسان همیشه چشم طمع دارد آخرش
پر می کشد به سمت جهانی بزرگتر
وقتی که مرگ یک سفری عاشقانه است
باید که رفت با چمدانی بزرگتر
عبدالجبار کاکایی غزلی با ردیف تو نباشی به اشتراک گذاشتند
کجا جدا شوم از تو که بعد از آن تو نباشی
کسی که داده مرا از خودم امان ، تو نباشی
کجای زندگیم دست می دهد که به تلخی
گریزم از تو وآغوش مهربان، تو نباشی
کجای گریه بخندم، کجای خنده بگریم
که پشت گریه و لبخند، توامان تو نباشی
کدام قصه بسازم که بی تو رنگ نبازد
کدام شعر بخوانم که در دهان تو نباشی
به رغم عشق من و تو، سپاه بد دلی و شک
هزار جهد بکردند در جهان، تو نباشی
تو را اگر چه نمی یابمت ، هنوز برآنم
که در مکان تو نگنجی که در زمان تو نباشی
هزارچشم تو از هر کجاست خیره به سویم
کجا نگاه کنم من که این و آن تو نباشی
سرکار خانم اعظم لطفی فایل صوتی در رابطه با مناجات در ادبیات فارسی و شیخ بهایی ارائه نمودند
و بیان نمودند که بیشتر باید به شخصیت و آثار شیخ بهایی پرداخت
در ادامه رضا اسماعیلی مقاله ای با عنوان "تحمیدیه" حلقه گمشده شعر آیینی ارائه نمودند
______
هله نوميد نباشي كه تو را يار براند
گرت امروز براند، نه كه فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد، مرو و صبر كن آنجا
ز پس صبر تو را او، به سر صدر نشاند
وگر او بر تو ببندد، همه رهها و گذرها
ره پنهان بنمايد، كه كس آن راه نداند
نه كه قصاب به خنجر چو سر ميش ببُرد
نَهِلد كشته خود را، كُشد، آنگاه كشاند
چو دم میش نماند ز دم خود کندش پُر
تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند
به مثل گفتم اين را، و گرنه كرم او
نكُشد هيچ كسي را و ز كشتن برهاند
همگي ملك سليمان به يكي مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلي را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نيابيد مثالش
به كه ماند، به كه ماند، به كه ماند، به که ماند
هله خاموش كه بي گفت از اين مي همگان را
بچشاند، بچشاند، بچشاند، بچشاند
(مولانا)
کسانی که تاریخ هزاره ادب پارسی را مطالعه کرده و با هنر شعر که اصیل ترین و بزرگ ترین سرمایه ملی ایران و ایرانیان است مانوس و محشورند، هرگز حلاوت خوانش تحمیدیه های فاخر و باشکوه بزرگان شعر و ادب پارسی را از یاد نمی برند.
امروز اما به شهادت بسیاری از صاحب نظران وپژوهش گران، در مجموعه اشعار شاعران معاصر به ندرت با توحیدیه های عمیق و فاخری از جنس توحیدیه های بالا روبرو می شویم. از همین رو، با دریغ و تاسف باید گفت که شعر توحیدی و نیایشی حلقه گمشده شعر دینی و آیینی روزگار ماست. برای اثبات این ادعا کافی ست تاملی اجمالی در هزاران هزار دفتر شعری که در طول سال های بعد از انقلاب از سوی شاعران چاپ و منتشر شده است، داشته باشیم. دفاتری که در پیشانی نوشت اکثر آن ها - به جز مواردی معدود - به شعری در تسبیح و ستایش ذات اقدس پروردگار بر نمی خوریم.
آری، «توحید»، گوهری است که در شعر آیینی شاعران روزگار ما در حاشیه قرار است. در حالی که شعر اصیل دینی و آیینی ما پیش و بیش از هر چیز باید مُبلغ توحید و یکتاپرستی باشد، چون شعار کلیدی و محوری اسلام و عصاره همه تعالیم قرآنی چیزی جز «لا اله الا الله» نیست. این یک انحراف بزرگ است. حقیقت تلخی ست که با حقیقت محمدی و آموزه های قرآنی و وحیانی سازگاری ندارد. ما به عنوان شاعرانی که رسالت تبلیغ دین و آیین محمدی را به دوش می کشیم نباید از صراط مستقیم «توحید و یکتاپرستی» منحرف شویم. اگر در مسیری غیر از این گام برداریم، بدون تعارف مصداق«خسر الدنیا و الاخره» خواهیم بود.
وقتی ما بر این سفره نورانی می نشینیم، باید ادب و آداب هم سفره بودن با خاندان رسالت را رعایت کنیم. ادب حکم می کند که ما از بزرگان دینی پیروی کنیم و پیروی از آنان امکان پذیر نیست مگر با تبیین سیره عملی آنان. بلا استثناء همه بزرگان دینی - قبل از هر چیز - بندگان صالح خدا بودند و در مسیر بندگی حضرت حق گام بر می داشتند. ما نیز اگر خود را مُحب و دوستدار خاندان رسالت می دانیم باید از آن ذوات مقدس درس «بندگی» بیاموزیم.
اولین چیزی که در بررسی و کنکاش زندگی خاندان رسالت (علیهم السلام) و بزرگان دینی توجه انسان را به خود جلب می کند، این است که راز رستگاری و سربلندی آنان چیزی جز «بندگی» حضرت حق نیست، و مگر نه این است که گفته اند: «بندگی کن تا که سلطانت کنند» . از همین رو، راز عظمت و بزرگی این انسان های کامل را باید در عبودیت ، تهذیب نفس ، جهاد اکبر و تقوای ایشان جست وجو کرد.
دیلمی در «ارشاد القلوب» آورده است: روایت شده که خداوند تعالی در برخی از نوشته ها و کتبش می گوید: ای فرزند آدم! من حیات نامیرا هستم؛ در چیزهایی که بدان فرمان داده ام اطاعتم کن تا تو را زنده ی نامیرا قرار دهم. ای فرزند آدم! من به چیزی می گویم: باش! پس می باشد، اطاعت مرا در آنچه فرمانت دادم بکن تا تو را چون خود قرار دهم و به چیزی بگویی: باش! پس باشد.
( نوری، مستدرکالوسائل، ج ۱۱، ص ۲۵۹، موسسه آل البیت، قم، ۱۴۰۸ ه ق)
«ابو بصير» نیز به نقل از امام باقر (ع) می گوید: «از جمله دعاهاى امير المؤمنين (ع) اين بود: اى خداى من! همين عزّت مرا بس كه بنده توام، و همين افتخار مرا بس كه تو پروردگار منى. اى خداى من! همان گونه كه من دوست دارم تو از آن منى، پس مرا به آنچه دوست دارى موفّق بدار.»
( الحكم الزاهرة، ترجمه انصارى، ص 488، ح 1352.)
آری، عبودیت و بندگی خداوند سبحان، اصل و ریشه تمام کرامات بزرگان عالم و جان مایه سعادت و رستگاری انسان است. کسی که به مقام بندگی برسد، قلبش از حجاب های ظلمانی و شیطانی رهایی می یابد و راه باروری و بالندگی برایش هموار می شود، و به توفیقاتی دست پیدا می کند که دیگران از آن توفیقات محرومند. از همین روست که عارف وارسته «خواجه عبدالله انصاری» گفته است: « الهی! اگر یکبار گویی بنده من، از عرش بگذرد خنده من.»
یکی از دلایل دور افتادن از اصل «توحید» در شعر آیینی امروز ، افتادن در دایره دور و تسلسلِ «روزمرّگی» و «جشنواره زدگی» است. منِ شاعر، امروز دنبال کسی می گردم که متاع ام را بر او عرضه کنم و او به قیمت خوب خریدارش باشد. در این داد و ستد صد در صد خواست مشتری مهم است . این که او چه می خواهد و چه می پسندد؟ شاعر نیز برای این که تلاشش بی مزد نماند، کالایی را عرضه می کند که مشتری پسند است، یعنی «آنچه شما خواسته اید!» .... و تو خود حدیث مُفصل بخوان از این مُجمل!
شوربختانه بسیاری از ما فراموش کرده ایم که خواهان و مشتری اصلی شعر آیینی خدا و خاندان رسالت اند و پیش و بیش از هر کسی تایید و رضایت آنان باید مدنظر شاعر باشد. وقتی مشتری خداست، چشم داشتن به پسند دیگران و صله خواستن از غیر خدا کار مقبولی نیست. اگر شاعر با خلوص نیت در این راه گام بردارد، به یقین صله ی خود را از حضرت کریم و سلسله کرامت دریافت خواهد کرد، چنان که حضرت لسان الغیب حافظ شیرازی می فرماید:
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
با توجه به مقتضیات زمانه و نیاز جامعه به درک عمیق تر و اصیل تر از دین، زمان آن رسیده است که با بهره گیری از منابع اصیل دینی همچون قرآن ، نهج البلاغه ، صحیفه سجادیه و با رونمایی و پرده برداری از حقیقت محمدی(ص)، پرچم «توحید» را دیگر بار در آسمان شعر آیینی به اهتزاز در آوریم.
صید گوهر «توحید»، باعبودیت و بندگی
____
کسی که به مقام بندگی می رسد، در محبوب و معبود خویش فانی می شود و جز در مسیر «توکل» گام بر نمی دارد. و اما چگونه می توان به مقام بندگی حضرت حق نائل گردید ؟ آیا این مقام در انحصار معصومین است یا انسان های عادی هم می توانند در این مسیر طی طریق کنند و به حریم بندگی حضرت پروردگار راه پیدا کنند؟ پاسخ این سوال روشن است. طبق آموزه های قرآنی و وحیانی، فلسفه آفرینش انسان و عالم خلقت چیزی جز بندگی حضرت حق نیست و همه انسان ها با تهذیب و تزکیه نفس می توانند به مقام بندگی نایل گردند. دیگر آن که 124 هزار پیامبر برای هدایت انسان و دعوت او به یکتاپرستی و آموختن «ادب و آداب» بندگی مبعوث شده اند. به گفته قرآن، لازمه ی رسیدن به مقام بندگی، نیایش و ستایش ذات اقدس پروردگار است: «سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ.» آنچه در آسمان ها و آنچه در زمین است همه تسبیح خدا می گویند؛ و او شکست ناپذیر و حکیم است!
عبادت به معنای اظهار بندگی، عالی ترین و زیباترین جلوه خاکساری و فروتنی در برابر خدا است. آفرینش هستی و بعثت پیامبران برای عبادت است. خداوند در قرآن می فرماید: وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالإنسَ إِلا لِیَعْبُدُونِ؛ (سوره ذاریات ، آیه 56)هدف از آفرینش هستی و جن و انس، عبادت خداوند است. رسالت همه پیامبران توحیدی نیز دعوت مردم به پرستش خداوند بوده است: وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِی کُلِّ اُمَّةٍ رَسُولاً أنِ اعْبُدُوا اللهَ وَاجْتَنِبُوا الطّاغُوتَ. (سوره نحل، آیه36)
بنابراین اولین درس مکتب اهل بیت(علیهم السلام) درس«عبودیت و بندگی» ست که باید عامل به آن باشیم و خدای نکرده از سر شیفتگی و شیدایی محض در مدح و منقبت بزرگان دینی شعری نگوییم که باعث خشم پروردگار و وهن اهل بیت (علیهم السلام) شود. ما باید هم قبله و هم قبیله شاعران بصیری چون دعبل، کمیت، فرزدق و هاتف اصفهانی باشیم و شعرهای آیینی مان شعرهای روشنی از جنس شعر زیر باشد:
که يکي هست و هيچ نيست جز او
وحده لا اله الا هو
امروز رسالت ما به عنوان شاعران آئینی این است که همچون دعبل ، کمیت و فرزدق به افقهای جامعتری از حوزه دین و معرفت بنگریم و به تبیین سیره عملی خاندان رسالت بپردازیم . شعر آیینی باید آیینه تمام نمای معارف حقه قرآنی و حقایق انسان ساز توحیدی باشد . امروز رسالتی بالاتر از این برای ما شاعران آیینی متصور نیست که با تعمق و تدبر در سیرت و باطن دین، به تبیین سیره عملی خاندان رسالت (علیهم السلام) و آموزههای انسانساز قرآنی و وحیانی بپردازیم و ساحت مقدس دین و آیین را از گزند تحریف و آلوده شدن به آفت خرافه و گزافه حفظ کنیم .
زمان آن رسیده است که با بهره گیری از میراث ماندگار پیامبر خاتم (ص) – قرآن و عترت – و با پیروی عملی از سیره و سنت خاندان رسالت، همچون شاعران صدر اسلام بر مسند پیام رسانی تکیه بزنیم و در این ساحت مقدس به دنبال ترویج حکمتهای دینی و احیای مکارم اخلاقی باشیم. به عبارت دیگر باید با به تصویر کشیدن سیره عملی بزرگان دین، از زبان شعر برای سوق دادن اقشار مختلف جامعه به «سبک زندگی اسلامی» استفاده کنیم.
شعر آئینی ما باید رسانه ای برای معرفی گوهر و جوهر دین و آیینه ای برای تماشای سیمای «انسان کامل» باشد. انسانی که از رهگذر «یکتاپرستی» و «بندگی» به کمال می رسد. مکتبی برای انسانسازی و جامعه سازی . چرا که از منظر اسلام ، شعر فاخر پرتویی از شعور نبوت است و تنها به زبان آوری، صنعتگری، خیال پردازی و ارزشهای هنری و احساسی محدود نمی شود، بلکه راهنمای مخاطبان خود به صراط مستقیم راستی و درستی، بیداری و رستگاری، توحید، عبودیت و اخلاق اسلامی ست.
برای آن که حق مطلب را ادا کرده باشم، پایان این نوشتار را مُزین می کنم به دو نمونه فاخر و قابل تامل از توحیدیه های شاعران معاصر. به امید آن که به همت بلند شاعران اصیل آیینی سرا، در آینده نزدیک شاهد زایندگی و بالندگی بیش تری در این عرصه باشیم.
1
🔹️غزل اول: حسین منزوی
ای پر سرود با همۀ بیصداییات
با من سخن بگو به زبان خداییات
در عرصهعرصۀ ملکوتی کز آنِ توست
پَر ده مرا، به بال بلند رهاییات...
فرخنده طالعی که گُزیدهست گوشهای
در سایۀ خجستۀ فرّ هماییات
ای مُعجز پیمبر مکّی! که هر فصیح
خیره ست در فصاحت مُعجزنماییات...
در تو چه آیتیست که هر کس به گوش جان،
یکبار چون شنید تو را، شد هواییات
پر میزنند در تو ملائک که صد بهشت
بالیده در کرانۀ قدسیسراییات...
چون یافتم کلید تو را، مهربانتری،
با من ز هر چه، با همه دیرآشناییات
گفتا: بخوان به نام خدا تا که پا نهد
روحالقدس به حاشیۀ همنواییات
اینک وضو گرفته به دیدارت آمدم
تا سر نهم به سجدۀ مُشکل گشاییات...
جان جهان فدای تو باد ای کتاب عشق!
وی بیشمار چون منِ عاشق فداییات
2
🔹️غزل دوم: علیرضا قزوه
شب و روزم گذشت، به هزار آرزو
نه رسیدم به خویش، نه رسیدم به او
نه سلامم سلام، نه قیامم قیام
نه نمازم نماز، نه وضویم وضو
دل اگر نشکند، به چه ارزد نماز؟
نه بریز اشک چشم، نه ببر آبرو
نه به جانم شرر، نه به حالم نظر
نه یکی حسب حال، نه یکی گفت و گو
نه به خود آمدم، نه زِ خود می روم
نه شدم سربلند، نه شدم سرفرو
همه جا زمزمه ست، همه جا همهمه ست
همه جا «لا شریک...»، همه جا «وحده...»
نبرد غیر اشک، دل ما را به راه
نکند غیر آه، دل ما را رفو
نشوی تا حزین، هله! با می نشین
هله! سرکن غزل، هله! ترکن گلو
به سر آمد اجل، نسرودم غزل
همه اش هوی و های، همه اش های و هو
هله! امشب ببر به حبیبم خبر
که غمش مال من، که دلم مال او
هله! از جان جان، چه نوشتی؟ بخوان!
هله! گوش گران! چه شنیدی؟ بگو!
ببریدم به دوش، به کوی می فروش
که شرابم شراب، که سبویم سبو
احمد شهریار شاعر پاکستانی شعر زیر را سرودند و به اشتراک گذاشتند
هماره در دلِ ما یادِ رفتگان پیداست
که زخم اگرچه رفو هم شود، نشان پیداست
.
و ردِ پای صدای سکوتِ آینهگر
ببین چگونه در آیینهی زمان پیداست!
.
ببین که خاکِ وجودم هنوز ننشسته
در این غبار هنوز عکسِ کاروان پیداست
در این جهنمِ فرقت نمیتوان بودن
بهشتِ گمشدهی من، نمیتوان، پیداست
.
نه شهرِ غم، که به ملکِ عدم مرا دیدند
خلاصه هرکه چنین گم شود، چنان پیداست
.
کنارِ برکه نشستیم، ماه بود و شب و...
ولی تو رفتی و... پایانِ داستان پیداست!
سرکار خانم افضلی متن های زیر را از دکتر کزازی و دکتر سنگری ودکتر اسماعیل امینی به اشتراک گذاشتند
⭐️دکتر کزازی
هر منظومه پارسی و داستانی که در زبان پارسی سروده شده، دارای ادب آیینی و نیایشی است، زیرا که داستان سرای بر خود بایسته می دانسته در آغاز داستان به نیایش بپردازد و آفریدگار را بستاید و با او راز گوید. از این روی شمار سروده های آیینی به زبان پارسی بسیار است. گذشته از این داستان ها ما در دیگر کالبدهای سخن پارسی هم به نمونه هایی از ادب نیایش باز می خوریم و آن چامه هایی است که سخنوران سروده اند بویژه چامه هایی که زمینه پیام شناختی آن خداشناسی و آیین و پیوند آدمی با جهان نهان است.
پیداست که در این گونه از ادب مانند گونه های دیگر دگرگونی هایی پدید آمده، هم در ساختار درونی در زبان واژگان و هم در ساختار برونی و از همین روی در هر کدام از کیش های ایرانی نمونه های دیگر از ادب نیایش را می توان دید؛ هر چند در ویژگی های ژرف و ساختاری این نمونه ها و گونه ها با یکدیگر همانندو سنجیدنی است
☀️دکتر محمدرضا سنگری
ادبیات نیایشی سنتی بوده از گذشته که در تمامی ادوار حیات زبان و ادبیات فارسی حضور داشته است. از گذشته تا یک صد سال اخیر، همه آثار و منابع ادبی با حمد و نیایش پروردگار آغاز می شدند. گلستان، بوستان، شاهنامه، آثار مختلف سنایی و عطار و ... نمونه های کامل این نوع ادبیات هستند.
وقتی سعدی و امثال او غزلیات خود را که عموماً موضوعاتی عاشقانه است را با این ابیات آغاز می کنند:
«اول دفتر به نامِ ایزدِ دانا
صانعِ پروردگار، حَیّ توانا
اکبر و اعظم، خدایِ عالَم و آدم
صورت خوب آفرید و سیرت زیبا»
نشان از این دارد که این نوع بیان مورد پسند همگان بوده است. در پایان اثر نیز نویسنده یا شاعر گفت وگوی نرمی با خداوند دارند که آن هم در قالب ادبیات نیایشی قرار می گیرد.
مناجات سعدی و نیایش سپهری
اسماعیل امینی در یادداشتی از مناجاتهای سعدی و نیایشهای سهراب سپهری نوشته است.
به گزارش ایسنا، این شاعر و استاد دانشگاه در این یادداشت که از سلسله یادداشتهای «یک هفته با سعدی و سپهری در فضای مجازی» است و در پایگاه اطلاعرسانی شهر کتاب منتشر شده، نوشته است:
بخش پایانی بوستان سعدی، یعنی باب دهم در مناجات و ختم کتاب است که با این ابیات آغاز میشود:
بیا تا برآریم دستی ز دل
که نتوان برآورد فردا ز گِل
به فصلِ خزان در، نبینی درخت
که بی برگ ماند ز سرمای سخت
برآرد تهی دستهای نیاز
ز رحمت نگردد تهی دست باز
همین بیتهای آغاز نشان میدهد که سعدی، به عناصر عینی و ملموس در بیان نیایش توجه کرده است. با آنکه اقتضای موضوع یعنی سخن گفتنِ انسان با خدا، با مفاهیم و ذهنیات سازگارتر است تا با مصادیق و عینیات.
چنان که مثلا در یکی از غزلهای سعدی که موضوع آن هم نیایش است، فضای ذهنی و انتزاعی غالب است و هیچ نشانی از جهان عینی در آن نیست.
آن غزل با این ابیات آغاز میشود:
خداوندی چنین بخشنده داریم
که با چندین گنه امیدواریم
که بگشاید دری کایزد ببندد
بیا با هم بر این درگه بزاریم
خدایا گر بخوانی ور برانی
جز انعامت دری دیگر ندانیم
بازگردیم به مناجاتِ باب دهم از بوستان سعدی. در ابیات این مناجات، در پی هر یک از مفاهیم ذهنی- معنوی، بلافاصله تصویری عینی یا حکایتی به تمثیل آمده است. نمونههایی از تصویرهای موجز را ببینید:
همه طاعت آرند و مسکین نیاز
بیا تا به درگاهِ مسکیننواز
چو شاخِ برهنه برآریم دست
که بی برگ از این بیش نتوان نشست
**
کریما به رزق تو پروردهایم
به انعام و لطف تو خو کردهایم
گدا چون کرم بیند و لطف و ناز
نگردد ز دنبال بخشنده باز
**
ز مسکینیام روی در خاک رفت
غبار گناهم بر افلاک رفت
تو یک نوبت ای ابر رحمت ببار
که در پیشِ باران نپاید غبار
**
سه حکایت تمثیلی باب دهم که بیانگر اشتیاقِ مناجاتکننده به هدایت، خطاپوشی و عفو الهی است، یکی درباره سیهچردهای است که کسی او را زشتروی می خواند و دیگری حکایت مغی است که خادم و پرستنده بتی است در خلوت و عزلت و حکایت آخر، بیان احوالِ مستی که به مسجدی پناه می برد.
سعدی در این مناجات، اعتراف به تقصیر و تهیدستی و امید به عفو الهی را بیان میکند، "بیان میکند" یعنی از حالت مفهوم ذهنی به صورت تصویر و تمثیلِ عینی، درمیآورد تا برای دیگران هم قابل تجسم و برانگیزاننده اذهان و عواطف باشد.
خدایا مقصر به کار آمدیم
تهیدست و امیدوار آمدیم.
*
در «هشت کتابِ» سهراب سپهری دو شعر با نام «نیایش» آمده است؛ یکی در کتاب «زندگی خوابها» و دیگری در کتاب «آوار آفتاب».
البته نیایش در «هشت کتاب» منحصر به این دو شعر نیست و بسیارند شعرها و سطرهایی که لحن نیایش دارند؛ حرفهایی از این دست:
به درآ ، بیخدایی مرا بیاگن، محراب بیآغازم شو.
نزدیک آی، تا من سراسر «من» شوم
(ص۱۹۶)
شعر نیایش در دفتر «شرق اندوه» بیانی تصویری و عینی است از ذهنیات و ادراکات شاعر.
نیایش با این سطرها آغاز میشود:
دستی افشان، تا ز سرانگشتانت صد قطره چکد، هر
قطره شود خورشیدی
باشد که صد سوزن نور، شب ما را بکند
روزن روزن
این تصویر بیانگر اشتیاقِ نیایشگر به تجلی و روشنی است.
دیگر خواستههای راوی نیایشگر نیز با نشانههای عینی و تصویری بیان شده است:
ما بیتاب، و نیایش بیرنگ
از مهرت لبخندی کن بنشان بر لب ما
باشد که سرودی خیزد در خوردِ نیوشیدن تو
برخی از عناصر عینی و محسوس، به ترتیب طرح در شعر نیایش اینها هستند:
- (دست - قطره- خورشید- سوزن نور) برای بیان تجلی و اشراق
- (بیرنگی - لبخند - سرود) برای درخواست توفیق نیایش شایسته
- (ابر- باران - خورشید) برای بیان بالندگی و پیوستن به نور
- (جنگل- آتش- اخگر- شلاق - خاکستر) برای بیان آرزوی محو دگرگونی و تحقق یکرنگی
- (چشم - خواب- لانه - نم زدن- زنبق - چشم) برای طرح اشتیاق بیداری
- (چنگ - تار- زخمه- نواختن- نت - خاموشی) برای بیان والایی خاموشی
سهراب سپهری در نیایش، فرازهای اصلی جهاننگری خود را طرح میکند.
این جهاننگری، بیش از آن که حاصل تأملات درونی (انفسی) باشد، از تجربههای بیرونی (آفاقی) شکل گرفته است. این است که برای سخن گفتن از آن به جای اصطلاحات فلسفی و کلامی، عناصر محسوس و ملموس و نمادهای عینی را در شعر میآورد و به این شکل، هم سخنی تازه و ناشنیده میگوید و هم خواننده شعر و شنونده نیایش را به تماشا و همراهی با یافتهها و تجربههایش برمیانگیزد.
شعر نیایش به این دعا پایان مییابد:
ای دور از دست! پرِ تنهایی خستهست
گهگاه، شوری بوزان
باشد که شیار پریدن در تو شود خاموش
در ادامه شعری از دکتر حداد عادل به اشتراک گذاشته شد
من گل آفتابگردانم
از رخت روی برنگردانم
دست در آسمان و پا در خاک
پای کوبانم و سر افشانم
غیر سیمای آسمانی تو
قبله ی دیگری نمی دانم
ای تو آغاز و ای تو انجامم
ای تو پیدا و ای تو پنهانم
جز تو یاری دگر نمی خواهم
جز تو نامی دگر نمی دانم
گر نبینم تو را نمی رویم
گر نبینی مرا نمی مانم
عطش من گواه آتش توست
جرعه ی آتشی بنوشانم
میهمان سرای هر که شوم
به سراپرده ی تو مهمانم
تو گل و دشت و نور و بارانی
من گل دشت نور بارانم
سرکار خانم فاطمه ضرغام از هند شعر زیر را سرودند و به اشتراک گذاشتند
خدا وندا بدہ حال مناجات
بپردازم بہ طاعات و عبادات
بدون تو در این صحرائ عطشان
چگونہ می رسم آخر بہ حاجات؟
خدا وندا ،کریما ،مھربانا
دل ما را ببر سوی سماوات
حضورت مومنان فریاد دارند
نصیبم کن خدایا نور طاعات
خداوندا گناھان را ببخشا
به داد ما برس در وقت میقات
دلم تنگ است این شبها خدایا
بده آرامشم با نور آیات
به ما یک جلوہ از تقوی عطا کن
بده نوری به این آیینه ی مات
دکتر رضا اسماعیلی شعری با عنوان
"نیایش بهاری" را ارائه نمودند:
نگاهی سبز در آیینه پیداست
که می خواند مرا تا رستگاری
من اینجا مانده ام ، در پشت پاییز
مرا پیدا کن ای باد بهاری !
*
مرا پیدا کن ای باد بهاری !
که جانم تشنه ی نوشیدن توست
ببین عریانم از شوق شکفتن
دلم در حسرت پوشیدن توست
*
صدا کن ریشه های زخمی ام را
تو ای باران جنگل های فردا
تمام ریشه هایم را عطش خورد
مرا با خود ببر تا باغ دریا
*
من از آواز خاموشی ملولم
قناری را تلاوت کن برایم
هزاران آسمان بال و پرم من
بخوان نام مرا ، تا پر گشایم
*
بباران بر سرم بارانی از گل
که خیس لاله گردم ، خیس شب بو
بخوان پرواز را با من ، بهارا !
بخوان پرواز را با من ، پرستو !
*
بهارا ! با نگاهم همسفر باش
که خواب شاپرک ها را ببینم
نیایش های باران را بفهمم
خدا را در شقایق ها ببینم
*
چه غافل بودم از روییدن گل !
خدا را می توان در بوی گل دید
خدا نزدیک نزدیک است ، این جاست
خدا را می توان با عشق بویید
*
بهارا ! در دلم کفر خزان است
مسلمان شکفتن کن دلم را
به قرآن دل سبز تو سوگند
خدا را در تو میبینم، بهارا !
شعری زیبا از «نیایشوارهها»ی سلمان هراتی به اشتراک گذاشته شد :
گاهی آنقدر واقعیت داری
که پیشانیام به یک تکه ابر سجده میبرد
به یک درخت خیره میشوم
از سنگها توقع دارم مهربانی را
باران بر کتفم میبارد
دستهایم هوا را در آغوش میگیرد
شادی پایینتر از این مرتبه است
که بگویم چقدر
گاهی آن قدر واقعیت داری
که من صدای فروریختن
شانههای سنگی شیطان را میشنوم
و تعجب نمیکنم
اگر ببینم ماه
با بچههای کوهستان
گل گاو زبان میچیند؟
استاد محمود شریفی به صورت زنده مناجاتی را برای فارسی زبانان خواندند که بسیار زیبا و دلنشین بود
دکتر احسان الله شکرالهی غزل مناجاتی زیر را به اشتراک گذاشته اند
پس پردهی جان کمین میکنی
دلم را بهاریترین میکنی
به ما جلوه و رنگ و بو میدهی
سپس بوسهمان بر جبین میکنی
به زهدانِ ذهنم چنان و چنین
چه با نطفهی این جنین میکنی
از آن اتفاقی که قائم به توست
مرا پر ز شوق و یقین میکنی
غمِ غربتِ هرچه پروانه را
به یک شمعِ روشن قرین میکنی
به ما جلوهو رنگو بو میدهی
سپس بوسهمان بر جبین میکنی
نه من لایق گفتن از آسمان
تو ما را خدای زمین می کنی
دکترعلی کمیل قزلباش از پاکستان شعری اقبال لاهوری را به اشتراک گذاشتند
مناجات
اقبال لاهوری
آدمی اندر جهان هفت رنگ
هر زمان گرم فغان مانند چنگ
آرزوی هم نفس می سوزدش
ناله های دل نواز آموزدش
لیکن این عالم که از آب و گل است
کی توان گفتن که دارای دل است
بحر و دشت و کوه و که خاموش و کر
آسمان و مهر و مه خاموش و کر
گرچه بر گردون هجوم اختر است
هر یکی از دیگری تنها تر است
هر یکی مانند ، بیچاره ایست
در فضای نیلگون آواره ایست
کاروان برگ سفر ناکرده ساز
بیکران افلاک و شب ها دیر یاز
این جهان صید است و صیادیم ما
یا اسیر رفته از یادیم ما
زار نالیدم صدائی برنخاست
هم نفس فرزند آدم را کجاست
دیده ام روز جهان چار سوی
آنکه نورش بر فروزد کاخ و کوی
از رم سیاره ئی او را وجود
نیست الا اینکه گوئی رفت و بود
ای خوش آن روزی که از ایام نیست
صبح او را نیمروز و شام نیست
روشن از نورش اگر گردد روان
صوت را چون رنگ دیدن میتوان
غیب ها از تاب او گردد حضور
نوبت او لایزال و بی مرور
ای خدا روزی کن آن روزی مرا
وارهان زین روز بی سوزی مرا
آیهٔ تسخیر اندر شأن کیست؟
این سپهر نیلگون حیران کیست؟
رازدان علم الاسما که بود
مست آن ساقی و آن صهبا که بود
برگزیدی از همه عالم کرا؟
کردی از راز درون محرم کرا؟
ای ترا تیری که ما را سینه سفت
حرف از «ادعونی» که گفت و با که گفت؟
روی تو ایمان من قرآن من
جلوه ئی داری دریغ از جان من
از زیان صد شعاع آفتاب
کم نمیگردد متاع آفتاب
عصر حاضر را خرد زنجیر پاست
جان بیتابی که من دارم کجاست؟
عمر ها بر خویش می پیچد وجود
تا یکی بیتاب جان آید فرود
گر نرنجی این زمین شوره زار
نیست تخم آرزو را سازگار
از درون این گل بی حاصلی
بس غنیمت دان اگر روید دلی
تو مهی اندر شبستانم گذر
یک زمان بی نوری جانم نگر
شعله را پرهیز از خاشاک چیست؟
برق را از برفتادن باک چیست؟
زیستم تا زیستم اندر فراق
وانما آنسوی این نیلی رواق
بسته در ها را برویم باز کن
خاک را با قدسیان همراز کن
آتشی در سینهٔ من برفروز
عود را بگذار و هیزم را بسوز
باز بر آتش بنه عود مرا
در جهان آشفته کن دود مرا
آتش پیمانهٔ من تیز کن
با تغافل یک نگه آمیز کن
ما ترا جوئیم و تو از دیده دور
نی غلط ، ما کور و تو اندر حضور
یا گشا این پردهٔ اسرار را
یا بگیر این جان بی دیدار را
نخل فکرم ناامید از برگ و بر
یا تبر بفرست یا باد سحر
عقل دادی هم جنونی ده مرا
ره به جذب اندرونی ده مرا
علم در اندیشه می گیرد مقام
عشق را کاشانه قلب لاینام
علم تا از عشق برخودار نیست
جز تماشا خانهٔ افکار نیست
این تماشا خانه سحر سامری است
علم بی روح القدس افسونگری است
بی تجلی مرد دانا ره نبرد
از لکد کوب خیال خویش مرد
بی تجلی زندگی رنجوری است
عقل مهجوری و دین مجبوری است
این جهان کوه و دشت و بحر و بر
ما نظر خواهیم و او گوید خبر
منزلی بخش ای دل آواره را
باز ده با ماه این مهپاره را
گرچه از خاکم نروید جز کلام
حرف مهجوری نمی گردد تمام
زیر گردون خویش را یابم غریب
ز آنسوی گردون بگو «انی قریب»
تا مثال مهر و مه گردد غروب
این جهات و این شمال و این جنوب
از طلسم دوش و فردا بگذرم
از مه و مهر و ثریا بگذرم
تو فروغ جاودان ما چون شرار
یک دو دم داریم و آن هم مستعار
ای تو نشناسی نزاع مرگ و زیست
رشک بر یزدان برد این بنده کیست
بندهٔ آفاق گیر و ناصبور
نی غیاب او را خوش آید نی حضور
آنیم من جاودانی کن مرا
از زمینی آسمانی کن مرا
ضبط در گفتار و کرداری بده
جاده ها پیداست رفتاری بده
آنچه گفتم از جهانی دیگر است
این کتاب از آسمانی دیگر است
بحرم و از من کم آشوبی خطاست
آنکه در قعرم فرو آید کجاست
یک جهان بر ساحل من آرمید
از کران غیر از رم موجی ندید
من که نومیدم ز پیران کهن
دارم از روزی که میآید سخن
بر جوانان سهل کن حرف مرا
بهرشان پایاب کن ژرف مرا
ایرج قنبری ترانه ای را با نام شور عاشقی به اشتراک گذاشتند
شور عاشقی
کاش به جای اینکه روی دیوارا
مث عکس کهنه ای قاب می شدم
می تونستم از زلال مهر تو
قدر یه پرنده سیراب می شدم
همه پنجره هارو خط زدم
تا تو باغ و آسمون من باشی
سقف کوچکی برای من بسه
وقتی که تو آسمون من باشی
از کویر خستگی ها اومدم
تشنه ی یه جرعه بارون توئم
نکنه نگاتو از من بگیری
من فقط یه آیینه مهمون توئم
اینو می دونستم از اول راه
آخر آینه ها شکسته
می دونستم اینو که فقط دوروزه
فرصت پرزدن و نشستنه
حالا که با نفس تو گل شدم
دوس دارم فقط تو پرپرم کنی
توی عاشقی و سر سپردگی
کافیه فقط تو باورم کنی
مهدی باقرخان از هندوستان دهلی نو شعری مناجاتی ارائه نمودند :
یا حق! نفسِ هقهقه همراهِ اثر کن
ای حرف دعا جانب معشوق سفرکن
تار است ببین خیمهی جان بیگلِ رویت
ای ماهِ من! این کلبه پر از نور سحر کن
با لذت درد و تبِ عشاق قرین شو
با عشق و فراق و غم معشوق بسر کن
عمری است پر از یاد توام با همه امید
گو شاخ امل را همه بیبرگ و ثمر کن
بگذار که بیمقصد و مقصود بگردم
ای راهبر از غیر خودم راه به در کن
زیبائی حق چون به رخت نقش ابد زد
از عیب بپوشان بصر و صرفنظر کن
ای مرگ بیا منتظرم، مژدهی بیاور
از دولت وصل ابدم باز خبر کن
شعری از خانم وحیده افضلی :
حال مرا خوش کن یا قاضی الحاجات
از زندگی از عشق از دوستی هیهات
دستم به دامانت، دستی بکش بر دل
دل را ببر جایی، زیباتر از دنیات
دنیا برای من جای قشنگی نیست،...
بسیار غمگینم از دست آدمهات
سنگ و کلوخی ده، دل را بگیر از من
عقلم بده! سیرم از عشق و احساسات
حرفی بزن!... حرفی نشنیدهام جز پند
چیزی بخوان گوشم نشنیده جز طامات
در سینهام باغیست، این باغ لبریز است
یک روز از گلها ،... یک روز از آفات
با باد خواهم رفت ،راه مرا گم کن
پیدا شوم شاید در پهنهی میقات
باشد که برگردم،... در باغ بنشینم
دل را ببینم در آیینهی آیات
از این شب دلتنگ صبحی که برخیزم
خود را برای خود می آورم سوغات
روزی دلم را برد مردی که بی سر بود
روزی سرم را هم در پای او خیرات...
جانم به لب آمد اما لبم هر روز
از دوست میگوید در بهترین ساعات
من بندهات هستم شرمندهات هستم
با من خدایی کن جان مسلمان هات
من در پی آنم،... محو سلیمانم
چون مور ناچیزی افتادهام در پات
دکتر نغمه مستشار نظامی دو شعر مناجاتی زیر را ارئه نمودند
ای هستیِ من رو به هر آن سو که تو هستی
من نیستم و هستم از آن رو که تو هستی
من نیستم و هستم از آن نقطه که در دل
اقرار کند بر لب حقگو که: تو هستی
من نیستم و بر قلمم کعبهی عشقند
بسم الله و بسم الحق و یاهو که تو هستی
من نیستم و هستیِ من شرم حضور است
بر هر ورق و هر لب و هر مو که تو هستی
هم ما تویی و هم من و هم جملهی عالم
هم این تو و هم آن تو و هم او که تو هستی
هم هستی من از تو و هم عالم هستی
زیبا شده هر سوی فراسو که تو هستی
تشویش جهان را به گل صلح بدل کرد
آن رایحهی ناب سمنبو که تو هستی
◼️
هیچ هیچم، همه اعلی،همه والا ،همه تو
اول و آخر و معنای معما همه تو
همه هیچیم و به جز نام تو در دنیا نیست
همه نام و همه عشق و همه دنیا همه تو
مهر و معبود تویی ،مقصد و مقصود تویی
سوره نور تویی،سوره طه همه تو
من که باشم که ترا وصف کنم ،بی مانند
واژه تو، اصل تو، تلمیح تو، زیبا همه تو
شعر یک لمحه نگاه تو به این تاریکی ست
ماهی گمشده من آبی دریا همه تو
ای بلندای نگاه و نظر آینه ها
ای تو حاضر همه جا ،ناظر و بینا همه تو
کمتر از مور منم ،ملک سلیمان از توست
جلوه طور تویی و ید بیضا همه تو
ناس وناسوت منم،خسته و فرتوت منم
رب و لاهوت تویی عالم بالا همه تو
گر چه ما بی تو و مشغول من و مای خودیم
!رویگردان نشدی یک نفس از ما ،همه تو
هیچ هیچم،همه و هیچ ندارم جز تو
دستگیرم شو در آن روز مبادا همه تو
خوانده ام جوشن و اسمأ تو حسنا ست همه
نظری کن به دلم در شب احیا ،همه تو
سرکار خانم سیده فیروزه حافظیان شعری با نام"همه او" به اشتراک گذاشتند
ای خروش خورشید !
که شکوفایی درشورشباب
دربلوغ گل سرخ
درسراشیبی اندوه شبی بی مهتاب
توکه جاری شده ای دررگ روز
یاکه در
ریشه ی انبوه درخت سرکوه
برلب داغ شقایق دردشت
من درآیینه ی عشقت چه بهاری دیدم
درخطوطِ مهرت
چه کتابی خواندم
که پراز رازِ پر شب پره بود
وفضایش همه آواز گیاه
مژده ی اوج هزاران پرواز
من رسیدم به کنار جویی
که درآن زمزمه ی عشق توبا آب
غزلخوان می رفت
به تماشای پگاهی رفتم
که تودر وسعتِ نور،
به میان نفس آینه هایش بودی
وتورا دیدم !
به تراویدنِ شبنم
که به دامان گلی می لغزید
من به اندازه ی آواز تمام گلها
وبه اندازه ی امواج نسیم صبحی
به تو می اندیشم
تو خرامانی
در لحظه ی بیتابی آب
ونمایانی
در آینه ی صدرنگ
من به فریاد رسیدم ازتو !
ای پریشان شده درطره ی لرزان سحر
وتورا نوشیدم
ای شرابِ شبنم
به میان قدح نقره ی آه دم صبح
من تورا دیده ام !
ای ژرف ترازمعنی رنگینِ فصول
ای دلت سبز تر از
خاطره ی باغ شقایق به بهار
من تورا دیده ام !
ای سِحرِ سپیدارِ سّحّر
و به تو محتاجم
و به تو محتاجم !
عبدالرحیم سعیدی راد مناجات زیر را به اشتراک گذاشتند
نیایش
اي خدايي كه تنها با اراده تو، سيب از درخت ميافتد، زمین به دور خورشید می گردد. سایه ها به راه می افتند و فصلها جای خود را با هم عوض می کنند.
بی شک اشك ها و لبخند ها هم از كرامت بي بديل تو شكل ميگيرند.
اي بيهمتايي كه عشق را آفريدي تا پلي باشد از خاک تا افلاک
نه بي دانه گندم، دنيا معنايي دارد، نه بي عبور ابری زمین به آرامش می رسد.
كه دنيا خود خوشه گندمي ست بر منقار پرندهاي عاشق.
حالا هم از تو می خواهم که آرامش و محبتت را بر ل ناآرامم جاری کنی. همین
.
دکتر بلرام شکلا از هندوستان یک شعر در نیایش کبریا با نام نذر آفتاب به اشتراک گذاشتند
نذر آفتاب
خوشا که حرف دل خویش را کتاب کنم
بگو صفای تو را خرج چند باب کنم
همه حروف به خط غبار خواهم چید
تمام صفحه منور به ماهتاب کنم
به زعفران و به صندل مرکبش سازم
سپس رقیق و معطر بدان گلاب کنم
قلم به شوق کنم کاغذ از بضاعت دل
به روح تکیه کنم وصف آن جناب کنم
مگر ز ظلمت دنیا برون کشم خود را
وجود کامل خود نذر آفتاب کنم
شعبان کرمدخت از مازندران :
مرا ای عشق ، ای زیبایی بسیار روشن کن
مرا در این شب گم ، این شب سرشار روشن کن
ببین ، این جا کنار و گوشه تنهایی فراوان است
مرا ای عشق ، چون زیبایی دیدار روشن کن
شب بی تو، شبی کور است ، شیدایی فراهم نیست
دلم را ناگهان از خاک گم بردار ، روشن کن
فراوان است تاریکی ، فراوان است تنهایی
مرا با چشم خود محشور کن ، ای یار روشن کن
من و حال و هوایی که پر است از پوچی و تکرار
مرا در ازدحام پوچی و تکرار روشن کن
ببین ، ای عشق ، بی آیینه از چشم تو می گویم
چراغم را کنار این شب بیدار روشن کن
دلم این روزها بی رمز و راز عشق افتاده ست
مرا در متن این شعر پر از اسرار روشن کن
اگر چه همچنان ای عشق دارم می شوم انکار
مرا وقتی که دارم می شوم انکار روشن کن
ببین ، دور خودم گاه از سر اجبار می گردم
مرا در خویش مثل نقطه ی پرگار روشن کن
من از تاریکی بسیار و کم ، بسیار می ترسم
مرا ای عشق در حد خودم ، بسبار روشن کن
چراغی نیست در دستم ، بهاری نیست در چشمم
مرا در هیآت آیینه بر دیوار روشن کن
مگر شب ، این شب کور و کرم را بشکنم ، ناگاه
مرا چون شمع در پیراهنی زرتار روشن کن
مرا مثل چراغ ماه در زیباترین شکلش
در این پس کوچه های سرد و ناهموار روشن کن
چه پایان بدی دارم ، چه پایان بدی ! بی تو
مرا ای عشق ، ای زیبایی بسیار روشن کن
علی اصغرالحیدری از هند سروده زیر را به اشتراک گذاشتند
بارالها چه شد وضع دلم خوب نیست
حرف بسی دارم و رونق اسلوب نیست
یوسف امید من، چند فراقت کشم؟
چشم سپید مرا، طاقت یعقوب نیست
بار گناهان کشید، رنج فراوان بدید
عیسیِ دل را چه شد حیف که مصلوب نیست
بادیه پیما شدیم در هوس رنگ و نور
گرچه به درگاه ناز، سجده ی مطلوب نیست
حال و هوای زمین پر شده از سنگ و خشت
این همه خاشاک را طاقت جاروب نیست
شور اناالحق زدیم، دم ز هو الحق زدیم
خلوت ما لایق حضرت محبوب نیست
رفته از آوازمان سوز مناجات هم
آه به دل هایمان، جذبه ی مجذوب نیست
مشهد دل های ما شهر خموشان شده است
در سر ما سالهاست رقص دل آشوب نیست
بارالها مرا حال خوشی کن عطا
بارالها ببین! حال دلم خوب نیست
در انتها دکتر قزوه چند غزل ارائه پایان جلسه را اعلام نمودند و بیان کردند :
شب خوبی بود با شعرهای شاعران شبه قاره امید در دل مان بیشتر جوانه زد و حال دلمان خوش شد...و امیدوارم حال دل همه خوب باشد
◼️
تنها صدا، صداست که باقی ست؛ بگذار از صدا بنویسم
دلبستگی به خلق ندارم، می خواهم از خدا بنویسم
می خواهم این دو روزه ی باقی، گوشه نشین زلف تو باشم
بر صُفّه ی صفا بنشینم، از بقعّه ی بقا بنویسم
آزاد از خواص و عوامی، از خود رها شوم به تمامی
تا چند با فریب نشینم؟ تا چند از ریا بنویسم؟
من کیستم که دل به تو بندم؟ بادا به سوی دوست برندم
تو کیستی که از تو بگویم؟ آخر چرا تو را بنویسم؟
از بی نشان این همه ماتم، می مانم از چه چیز بگویم
از بی کجای این همه اندوه، می مانم از کجا بنویسم
حالم خوش است و دوست ندارم دستی به روی دست گذارم
تنها همین به چلّه نشینم، تنها همین دعا بنویسم
از مهر و قهر او نبریدم، می خواهم آن چنان که شنیدم
از بیم و از امید بگویم، از خوف و از رجا بنویسم
می خواهم از همیشه رساتر، از چند و چون راه بپرسم
می خواهم از «چگونه» بگویم، می خواهم از «چرا»بنویسم
از شهر دود و شهوت و آهن، رفتم به عصر آتش و شیون
فرصت نبود تا که بگویم، فرصت نبود تا بنویسم
حالی بر آن سرم که از این پس، سر از درون چاه برآرم
هر شام، از مدینه بگویم، از ظهر کربلا بنویسم
من بنده ی علی و رضایم، بگذار تا به خویش بیایم
از حضرت علی بسرایم، از حضرت رضا بنویسم
◼️
چشم ما به در مانده بی خبر، وعده ی اجابت به ما بده
مسند بزرگی از آن تو ، ذرّه ای کرامت به ما بده
عشق اگر ولایت به ما دهد، پیر ما و سلطان ماست او
خرقه ی خلافت که داده ای، خرقه ی لیاقت به ما بده
ما کجا و شرح بیان تو، ای خوشا تماشای جان تو
هیبت و کرامت از آن تو ، جلوه ی جلالت به ما بده
صبح و شام مان سر نمی شود، حال و روز دیگر نمی شود
سهمی از عدالت که داده ای ، سهمی از عبادت به ما بده
درد را به ما تحفه داده ای، اشک را به ما هدیه کرده ای
داغ تازه ای داده ای به دل ، درد بی نهایت به ما بده
یارب این دو روز بقا گذشت، فرصت نماز و دعا گذشت
تاب این جهان را نداشتیم، طاقت قیامت به ما بده
بشکن این طلسم شکسته را باز باز کن قفل بسته را
خنده ی جسارت که داده ای، گریه ی ندامت به ما بده
ما سیاه پوش غم خودیم ، زخم خورده ی مرهم خودیم
در عزای خود گریه می کنیم ، مرده ایم ، طاقت به ما بده
شب رسید و گیسوی درهمت، گم شدیم در کوچه ی غمت ،
کشتگان زلف خم توایم ، رخصت زیارت به ما بده
آذر ۱۳۹۰- دهلی نو_ علی رضا قزوه
◼️
شب و روزم گذشت، به هزار آرزو
نه رسیدم به خویش، نه رسیدم به او
نه سلامم سلام، نه قیامم قیام
نه نمازم نماز، نه وضویم وضو
دل اگر نشکند، به چه ارزد نماز؟
نه بریز اشک چشم، نه ببر آبرو
نه به جانم شرر، نه به حالم نظر
نه یکی حسب حال، نه یکی گفت و گو
نه به خود آمدم، نه زِ خود می روم
نه شدم سربلند، نه شدم سرفرو
همه جا زمزمه ست، همه جا همهمه ست
همه جا «لا شریک...»، همه جا «وحده...»
نبرد غیر اشک، دل ما را به راه
نکند غیر آه، دل ما را رفو
نشوی تا حزین، هله! با می نشین
هله! سرکن غزل، هله! ترکن گلو
به سر آمد اجل، نسرودم غزل
همه اش هوی و های، همه اش های و هو
هله! امشب ببر به حبیبم خبر
که غمش مال من، که دلم مال او
هله! از جان جان، چه نوشتی؟ بخوان!
هله! گوش گران! چه شنیدی؟ بگو!
ببریدم به دوش، به کوی می فروش
که شرابم شراب، که سبویم سبو
◼️
به جای زاهدان، با جانماز و شانه در مسجد
نشستم با شراب و شاهد و پیمانه در مسجد
نشستم با همه بدنامی ام نزدیک محرابی
بنا کردم کنار منبری میخانه در مسجد
مؤذّن گفت: «حد باید زدن این رند مرتد را»
مکبّر گفت: «می آید چرا دیوانه در مسجد؟!»
دعاخوان گفت: «کفر است و سزایش نیست کم از قتل
به جای ختم قرآن، خواندن افسانه در مسجد.»
همه در خانه ی تو خانۀ خود را علم کردند
کمک کن ای خدا! من هم بسازم خانه در مسجد
اگر گندم بکارم، نان و حلوا می شود فردا
به وقت اشک باری چون بریزم دانه در مسجد
اگر من آمدم یک شب به این مسجد، از آن رو بود
که گفتم راه را گم کرده آن جانانه در مسجد
دلم می خواست می شد دور از این هوها، هیاهوها
بسازم زیر بال یاکریمی لانه در مسجد
گزارش : حمید حمزه نژاد
تاریخ ارسال خبر :
1399/3/10 در ساعت : 23:49:29
تعداد مشاهده این خبر :
121