خصوصی
سلام بی پایان به شما
متشکرم از سروده تان.
شاعر عزیزم! مخفف نویسی از خلل های زبانی شعر معاصر محسوب می شود -نه عیب- بنابراین قطعا بهتر است به جای استفاده از عبارت " گره گشا ز کارم" از عبارت "گره گشای کارم" استفاده فرمایید که اندکی شیواتر هم هست.
نیز این که از دید شما پرسشی بودن آخرین مصراع این رباعی چه حسنی می تواند داشته باشد؟ به ویژه که چینش کلمه ها نتوانسته است به نیکی بنای یک جملهء استفهامی را بنا کند. از دید من می توانستید مثلا بنویسید: "من منتظرم طناب دارم باشی" یا آنچه خود صلاح می دانید.
سربلند باشید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام جناب امامي عزيز.
بنده متأسفانه سعادت آشنايي با شما را ندارم. اما در دفترتان ديدم كه جناب پوركريمي با لفظ استاد از شما ياد كردهاند. ضمن احترام به مراتب علمي و ادبي شما، ممنونم كه به اشعار بنده عنايت داشتيد.
حقير مدت زيادي نيست كه دست به نوشتن بردهام (عليرغم علاقه قديميام به شعر). شايد 3 ماه مفيد. در اين مدت، مواردي را شنيده و خواندهام كه راستش علت آنها خيلي برايم قابل درك نيست. مثل اينكه مخففنويسي چرا خلل است؟ آيا اين قيدي به محدوديتهاي معمول شاعر اضافه نميكند؟ و فيالواقع، منفعت آن چيست؟ آيا مخففنويسي از زيبايي شعر ميكاهد؟ (با نمونههاي فراوان و زيبايي كه داريم، فكر نميكنم اينگونه باشد). در واقع، چرا شاعر بايد به اين نكته، به عنوان يك اصل كلي خدشهناپذير (و شايد نسخه عمومي) پايبند باشد؟ آن هم تا حدي كه مفهوم مورد نظر خود را نتواند بازتاب دهد.
1) در مورد پيشنهاد اولتان: گزينه پيشنهادي به ذهنم رسيده بود و به آن فكر كرده بودم. اما در نهايت، استفاده از «ز» را پسنديدم. فكر ميكنم از لحاظ معنايي هم با هم متفاوتاند اين دو (حداقل براي من). به نظرم «گرهگشا ز كارم باشي» در مقايسه با «گرهگشاي كارم باشي»، خيلي بيشتر مبين وجود «گره» در حال حاضر است (اولي ميخواهد كه «گره باز شود»، ولي دومي ميخواهد كه او به عنوان يك گرهگشاي كار، «حضور» داشته باشد).
2) پيشنهاد دومتان را هم ديدم. در اينجا نيز بار معنايي متفاوت است. مصرع پيشنهادي شما، يعني اينكه: من منتظر هستم (يا به عبارت صريحتر دستور ميدهم!) تا طناب دارم بشوي و من خود را دار بزنم (يعني خود را نميكشم تا موي تو براي من طناب دار بشود). در حالي كه بنده، در ايهام مصرع سوم، «سخن آخر» خود را به «موي يار» گفتهام (به يك معنا، مثل آخرين حرفي كه پاي چوبه دار ميگويند). و نااميدانه، از آن پرسيدهام كه «آيا تقدير ميشود تو (موي يار) به دور گردنم بپيچي؟)» در حالي كه خود واقفم كه «نميشود...» و عنقريب از طناب آويزان خواهم شد. اين گزينه هم بود: «آيا نشود طناب دارم باشي؟» اما به جاي «آيا»، همان «تقدير» را ترجيح دادم كه بار معنايي بيشتري دارد.
3) نكته ديگري هم ميخواستم بگويم. مردد بودم كه نكند خداي نخواسته حس تقابل به وجود بيايد. در نهايت گفتم، با شاهد گرفتن خداوند (كه نيت تقابل ندارم)، موضوع را طرح كنم. تا از شما بياموزم (در اين سايت، متأسفانه كم هستند كساني كه وارد گفتوگو در مورد شعر شوند. حدس زدم، حتماً از شما كه براي شعر ناقابل بنده وقت گذاشتهايد، ميشود آموخت). در آخرين شعر دفترتان (يك خبر شاعرانه)، فرمودهايد: «خوب است قلم هميشه عادت بكند». آيا «عادت كردن» يك مفهوم دائمي نيست؟ اگر هست «هميشه عادت كردن» يعني چه؟ «عادت كردن غير هميشگي» هم مگر وجود دارد؟
خوشحال ميشوم نظرتان را بدانم