«غزل گريه مي سرود»
آمد سلام كرد كمي ريز نقش بود
در چشم هاي باور من خسته مي نمود
لبخند روي گونه اش آرام مي دويد
وقتي نشست چادر خود را كمي گشود
- بانوي آب ! حال تو انگار خوب نيست
آهسته روي شانه ام آمد سرش فرود
باران گرفته است تنم خيس مي شود
بردم به گيسوان بلندش پناه زود
اندوه چشم هاي تو حال مرا گرفت
دست خودش نبود غزل گريه مي سرود !
دارد به سمت روسري اش دست مي برد
جاري به روي شانه ي او مي شود دو رود
حالا نشسته ايم كسي حرف مي زند
حالا كسي به حسرت من تكيه داده بود
شايد هزار بار تو را خواب ديده ام
شايد هزار بار، از اين خواب ها چه سود!
در دور دست جاده كسي محو مي شود
دزدانه ابر آمد و خورشيد را ربود
آيينه، آب، كوچه، زني پرسه مي زند
در گرگ و ميش ذهن من آرام مثل دود
با دست و پاي بسته رها مي كند مرا
اين بخت، اين هميشه ي اندوه، اين حسود !