تا که هستی بنویس
آخر ثانیه ها پیدا نیست
چند خطی بنویس
شاید از فکر تو امروز بماند اثری
چند خطی از شعر
چند بندی از غم
دو سه بندی اندوه
چند خطی لبخند
همهی حرف من این است در این چند ردیف ؛
ما که منشور نوشتیم برای سگ و موش
پس چرا نیم نگاهی نکنیم
به غم بی کسی مادر غلتیده به خون
یا به اشک غلتان
ز لب چشم پدر
یا بر آن مثنوی آتش و مرگ
که در آن دختر دردانهی رز
می دَود از سر ترس
تا رسد در بغل وحشی دژبان بلا
خوش بحال من و تو
خوش بحال تو و ما
خوش بحال سگ و سنجاب که در امنیتند
وای بر ما که عجب جامعه ای ساخته ایم
وای بر کودک آوارهی جنگ
که همه جرم بزرگش این است
اعتقاد پدرش نیست بر اندیشهی من
شیخ غداره کش و مفتی مجنون زمان
که ندارد خبر از وحشت آن غنچهی رز
به غلامان و ندیمان خمارش می گفت
باید آن را له کرد
باغ و بستان و سرایش سوزاند
تا بفهمند همه
دین ما مظهر عشق است و صفا
نیست یک کس که بپرسد ملکا
اعتقادت بر چیست ؟
ما همه انسانیم
همه از شبنم و خاک
همه با رقص کبوتر به هوا می خندیم
ما همه مست گل لاله و عشقیم هنوز
تا که پروانه ی عشق
دور شمع دل ما می رقصد
چه نیازی است به بمب افکن و تیر ؟
بِشِکن کهنه نقابت بشکن
حامی محترم آب و گُل و باد و هوا
نگران سگ و ناراحت دل شورهی گرگ
تا نمایان سازی
پرنیانی که در آن
اژدهایی است نهان تشنه به خون
اژدری خفته و مسخ زر و زور
نکند این دوران
ارزش ماهی و اسب و میمون
بیش از آدم شده است ؟
دوستان گوی سیاست نجس است
دست بر آن نبرید
چوب چوگان به سر آن نزنید
بار اندوه ضعیفان به تن خود نکشید
عاقبت می شکند
کمر ظلم ز سنگینی آه مظلوم
یاس را بیمه کنیم
یا بیایید دمی
گل محبوبهی احساس زمان بیمه کنیم
تا بماند همه فصل و همه سال
در دل باغچهٔ مهر و محبت با ما
تا که آذین کند از ناز تنش محفل ما
تا که مُشکین کند از عطر وجودش دل ما
یاس را بیمه کنیم
یاس را بیمه کنیم ...
بیمه ی یاس از دفتر نیمایی "به رنگ دل"