شهر کرمان شده از عطر شهادت سرشار
شهر را عاشق خود کرده سراپا سردار
لاله روییده به هر رهگذری از قدمش
شده در فصل زمستان همه ی شهر بهار
ای صبا گر گذری داشتی آنجا ز وفا
بوی عشقی به من خسته از آن خاک بیار
بعد دفن گل آلاله در آن خاک، رواست
شهر کرمان که کند فخر به هر شهر و دیار
ای تن خسته بیاسای دمی در دل خاک
خستگی از تن خود حضرت فرمانده در آر
ای بزرگی که بگویند ز تو مادرها
بعدها قصه ی ایمان و رشادت بسیار
آه از آن جسم عزیزی که در آن شهر غریب
دید بسیار از آن مردم نادان ، آزار
مرحبا آتش خشم تو که در شام و عراق
زد به کانون شروران شب اندیش شرار
بوسه بر آن بدن پاک که در وادی عشق
بود سرمست ترین عاشق بی صبر و قرار
همه جا صحبت سردار سلیمانی بود
شده تکثیر در این شهر حضورت انگار
ای که در مکتب مولای جمارانی ما
چشم معشوق نگه کردی و گشتی بیمار
ای که در مرگ تو چشمان ولی وقت نماز
داشت چون ابر به باریدن باران اصرار
می سرایم غزل عشق به توصیف تو من
می نمایم غزل خویش به خاک تو نثار
تو که عمرت به دفاع از حرم یار گذشت
تو که منصورترین واژه ی عشقی سردار
برو ای حضرت فرمانده و سربازان را
به شه تشنه صحرای شهادت بسپار
برو ای طائر افلاکی معراج وصال
گاه گاهی به دعایی دل ما را یاد آر
ما که در بند و اسیریم در این شهر غریب
ما که داریم به بیچارگی خود اقرار
برو تا بشنوی روزی ز کنار کعبه
صوت داوودی آن مرد خدایی گفتار
که اناالمهدی و آنگاه بپاخیز ز شوق
باز هم دل به صفای قدم دوست سپار
یا قراری به فراقت به دل ما برسان
یا بگیر این تن دنیا زده ی ما به کنار
یا ببر با خودت این خلق از این دشت کویر
یا بشو ابر و بر این دشت عطشناک ببار
بعد پر پر شدنت ای گل آلاله ی عشق
آید این عمر پر از درد جدایی به چه کار؟
منم آن شاعر دلخسته که تنها و غریب
می زند دم ز غم ماتمت ای یکه سوار
صله ی شعر من این باد که فردای نشور
من دنیا زده را خادم کویت بشمار