«انتظار آفتاب»
كابوس مي وزد به شب انتظار من
از بس كه دير آمده آيينه دار من!
حتماً شنيده اي كه در اين روزهاي سخت
ديگر نمانده هيچ كسي در كنار من!؟
ديريست ناتني شده اند اين برادران
يعني پر از شغاد شده رهگذار من!
حتماً خبر رسيده كه در باشتين، هنوز
بالاي دار مانده سر سربدار من
دردي مضاعف است كه با اين عطش، كسي
آبي نمي زند به دل بي قرار من،
بيش از هزار بار به او قول داده ام،
خوابش نبرده كودك شب زنده دار من
تنها به چشم هاي تو اميد بسته ام
از من دريغ مي كني آن را بهار من!
هر لحظه فكر مي كنم اين جا نشسته اي
بند آمده ست گريه ي بي اختيار من
ديدم، به خواب، آمده اي آفتاب وار
پايان گرفته است شب انتظار من
ديدم رسيده اي، غزلي تازه گفته ام
گل داده است ديده ي امّيدوار من
تلخ است بيستون غزل هاي من، بيا
شيرين شود دوباره مگر روزگار من!