ای وسعتِ نازِ نظرت لایتناهی
از لطف به ما نیز بینداز نگاهی
تنها و غریبیم در این شهرِ دَرندشت
بد نیست بما سر بزنی گاه به گاهی
بیتاب شدند اهلِ دعا از تبِ دوری
وقتش شده از این غمِ جانکاه بکاهی
انصاف نباشد که تو باشی و زمانه ...
ما را به اسارت ببرد سویِ تباهی
تو شمسِ فروزانی و ما شُعله ی شمعیم
تعجیل کن ای یار که بندیم به آهی
ایکاش چو ما در تبِ معشوق نسوزی
ایکاش نصیبت نشود چشم براهی
سختست که هر شب به دری چشم بدوزی
درد ست ببینی که نیارزی پَرِ کاهی
ای مویِ تو تاریکتر از شامِ غریبان
خواهانِ تو هستیم چه خواهی چه نخواهی
ما پیشتر از خلقتِ دل .. دل به تو دادیم
دلتنگی مان ست به این امر گواهی
هر چند اگر پای نهی بر نگهِ ما ...
در چنته نداریم بجز روی سیاهی
جمعه ست .. بیا و نظری سویِ بدان کن
بد نیست بما سر بزنی گاه به گاهی
مهران ساغری
این الشموس الطالعه
آدینه انتظار
۹۹/۰۲/۰۵