تا هوای آدمی در تنگ حوّایش خزید
زهد یا هو زد سپس در غار آسایش خزید
پوست می انداخت صاحب منصبی تا دیو گشت
و زبانش نیش شد مار هوسهایش خزید
بایزیدی با یزیدی گفت یزدان میزند
صوفی ای که خرقه پوشید و به آلایش خزید
بخت سلطان شب شد و از ترس بختکهای تخت
شاه در آغوش شهبانوی زیبایش خزید
مانده بودم من و این سربند سبزم و شما
و تفنگی که فشنگ خشم در نایش خزید
ناله زالی طنین انداخت زلزالی گرفت
آجر زیرین کاخ ظلم از جایش خزید
طالعی خواندیم: هرگز ظالمی حاکم نماند
هر کسی بر خون مردم گام زد پایش خزید
تقدیم: دکتر مهرداد نصرتی مهرشاعر
تاریخ ارسال :
1399/3/3 در ساعت : 19:6:32
| تعداد مشاهده این شعر :
142
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.