طبع من را زد به شعرِ تر مطنطن تر گره
عشق زد دل را به غم از بس که متقن تر گره
می شوم حالی به حالی من، به بوی زلفِ تو
می خورد هر آن مشامم چون مبرهن تر گره
مزّه کرده ست آبداری را لبم زد تا که ناب
بوسه بر لب های مستت پُر شکفتن تر گره
افکند وقتی که گیسوی سیاهش را به روی
می زند شب را به روز انگار روشن تر گره
《آه مظلومان چه سازد با تو ای بیدادگر》
تیر مژگانت به دلها خورده جوشن تر گره
با دلی خونین که من در سینه دارم خورده است
_بی خبر هستی_ نگاهت خنجر اوژن تر گره
می خورد با عشوه هایت بس که دلچسبند و ناب
شعرزارِ طبع من با عشق، سوسن تر گره
جز وصالت شک ندارم من نخواهد خورد هیچ
با نشاطِ جانِ عشّاق تو گلشن تر گره
من که رامم، رامِ رامت می زنی رندانه پس
از چه پیمان و وفا را هر چه توسَن تر گره؟
می زند _ شک در دلم راهی ندارد_ هیچ هیچ
بند بندم را به عشقت بوسه، پُر فن تر گره