نثر روز
سرعت شکستن زیاد بود٬ آنقدر زیاد که من نتوانستم خودم را نگه دارم.
سرم درد میکرد و از شدت دوری و بیوفایی تو دود میکرد.
کجا رفته بودی تو بی من؟
بعد کمکم نیامدنت دلم را به آتش کشید.
آتش زبانه کشید.
از زبان درآوردن آتش خندهام گرفت٬ پاهای خستهام سست شد فروریختم... خواستم بلند شوم دیدم دیگر نامم از صفحهٔ دلت پاک شده است.
همانجا در ذهنت به خواب رفتم
حالا یک بار دیگر در ذهن بهخوابرفتهام مرورت میکنم:
من زنی پنجاهوشش سالهام یعنی پخته و جذاب و کامل اما خسته...
سالها دویدهام در خود...
سالها رقصیدهام در خود...
سالها نشستهام در خود...
سالها دیدهام و دم برنیاوردم...
ساعت هفت صبح دیگر از آمدنت ناامید شدم... کبریت زدم به هستیام... سرم که میخانه بود و دلم که میگسار زدند به بیخیالی مرگ و گفتم تمام...
ازتوبهتران آسیمه به تیمار آسیبم رسیدند اما آتش خشم شعلهورم هم مرا سوخت هم رفیقان شفیق زمین را...
ازتوگذشتن که آسان نبود
اما وقت خاکسترشدن دستم که روی شانهٔ فرشتهها نشست عبور ممکن شد.
راستی کمی شبیه رفیقانت باش...
مثل آنها شبیه پروانههای شعلهور...
چقدر مغرور نشستهای به زیباییات...
آتش صورت زیبای یکی از فرشتهها را لیسید و او به شستن صورتش از داغی رفت سمت چشمهٔ عشق.
از زیباییات فاصله بگیر مبادا شبیه قامت من و صورت او یک روز بشکند...
تاریخ ارسال :
1395/11/2 در ساعت : 14:0:40
تعداد مشاهده :
802
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :