نثر روز
سلام. حال من خوب است و امروز دلم را در يک ترانه شرقی شستشو دادم تا وقتی که صدای تو را از گلهای رازقی مي شنوم بالهاي شعرم جان بگيرند.اين را که خوب می دانی همه جادههای خيالم به رويش صبح نگاه تو ختم می شود.
باورت ميشود؟ امروز به هر کجا که سر مي زدم تو را می ديدم و از هر چيز صدای مهربان تو را می شنيدم حتی از ماه که مثل گلدان ترک خورده ای نگاهم می کرد صدای تو می آمد که: صلواتهای روز جمعه فراموشت نشود!
ديروز ولی اندوهی عتيق مثل ديوی خشمگين دلم -اين کلبه مالامال از عشق - را به آتش کشيد. انگار در باتلاقی از غم فرو می رفتم که با واژههايی از جنس ابر دستم را گرفتی و با خود به آسمان بردی و آهسته آهسته سايههای اندوه را از شانههای خسته ام تکاندی.
امشب هم مثل اولين روزهای عاشقی خورشيدی بی غروب به شبهای بی ستاره ام بخشيدی.
از تو به خاطراين عشق بی زوال ممنونم. ديگر عرضی ندارم!
تاریخ ارسال :
1396/9/16 در ساعت : 11:46:8
تعداد مشاهده :
510
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :