نثر روز
از زن فاصله میگیرم که مردانه بنویسم این راز را.
رنجی هزاران ساله که جز عمق سکوت حجمی ندارم برای پنهانیاش.
زن ماجرای غریب دلی است به تاراج رفته زیر سرمهٔ چشمها و جیرینگ جیرینگ خلخالهایی که از در و دیوار روحش آویختند تا مترسک مزرعهٔ طلبها و خاستگاه عیش و نوشهای مست و متعفن شبانه شود.
زن گلوبند زیرخاکی و عتیقه ای بود که با خودش عشق را کشید تا تشنگی
تا هرولهٔ میان سرابهای تنهایی
تا رود نیل که سرمهٔ چشم کاخی بزرگ بود در دست مردی خداواره.
زن درخت خرما بود پر از رطب و شهد که تهمتش او را شیرینتر و بارورتر کرده بود.
زن جادوی دو چشم دروغ بود که کافرانه به محراب رفت تا شهادت سجاده را به انحراف کشد.
زن سورهٔ به آتشکشیدهٔ کوثر بود با میخی در روح که آسیب فراهم و جاودان تمام مادران زمین شود.
زن عاشورا بود٬ خود گودال٬ وقتی سُم ناگزیر ستوران٬ تن عشق را شخم میزد تا زمینی پربارتر ببار آورد.
زن عشق بود٬ خود عشق که از سرانگشتانش خون انار میچکید وسط دار قالی که دار زده بود پیشتر تمام تمناهای عاشقانهاش را و خون سرفه میکرد وقتی تازیانهٔ باد را میکشید به جان دشت و متواری میشد با جنون تا به سمت او رود که عشق آورده بود.
زن زاینده رود بود کشیده تا تمام جهان که حضور٬ لبریزش کند و جدایی به تشنگیاش کشد در دربهدری آب و آفتاب.
زن چشمهٔ پاییز است نشسته لب چاه غزل و غروب میبافد تا کی از راه برسد آنکه میباید...
ساحلی ندارد دریایی که حرف را میبرد٬ جملگی کشش میآورد...
تاریخ ارسال :
1396/12/16 در ساعت : 15:9:21
تعداد مشاهده :
484
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :