نثر روز
بهار، خیس و رنگی میزند به پنجره و من که خستهی سرمازده، طوفانی را پشت سر گذاشتهام به انتظار تو مینشینم که برگ بدهی که گل بدهی که به بار بنشینی
تو میتوانی وطنم باشی رسیده از گرد راه، خاکی و غربتی. میتوانی سختی راهی باشی که طی کرده ام سالهای سال بی تو.
تو میتوانی اندوه تمام شدهی سفری دراز باشی که هرگز به مقصد نرسید، اما رنگ خاطرهاش را هرسال روحم گردگیری میکند.
تو میتوانی داستانی نیمه تمام باشی که دارد به انتهای خودش میرسد پرطپش و به وصل رسیده.
در جلگه های عشق قدم میزنم و میرسم به تحویل سال. به یا محول و تحویل میدهم تمام کوچکیام را و بزرگ میشوم کنار نام بلند تو که رودخانه است و جریان دارد.
میرسم به راهی که از هر بیراههای عاشقتر است. میرسم به مقلبالقلوب که قلبم را سرزمین مادریاش کرده است.
قسم میخورم که شامها و روزها در گردش بیبدیل و تکرارناپذیرشان تکرار بندگیاند که فصلها و روزهای واپسین دیدارهای آتشین را به سیمرغ میرسانند.
تحویل میشوم همراه سالی که تحویل میدهد سردی سرد جدایی را به گرمای دیدار.
تحویل میشوم به خورشید به شعاعهای تابش فرداهای دیر اما آمدنی. تحویل میشوم به حضرت عشق. به عشق که حول حالنا الی احسن الحالمان باشد.
تاریخ ارسال :
1396/12/27 در ساعت : 14:43:44
تعداد مشاهده :
492
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :