نثر روز
آخرين باري كه طوفاني شديم
پيش پاي عشق قرباني شديم
در وجودم طوفاني برپا شده است. زلزله اي به نام «عيد قربان» ستون هاي تنم را به لرزه در آورده. آشوبي زلال در دلم چرخ می خورد و بهاري شورانگيز در لابلاي كوچه هاي ذهنم جوانه مي زند.
احساس مي كنم ربناي ديگري در قنوت نمازم ريشه دوانده است. ربنايي كه سقف نمازم را بلندتر کرده است.
احساس مي كنم كه خدا به قلب نازكم نزديك تر شده است.
كم كم از موجودي به نام خود، مي گريزم. از روزهاي يكرنگ و روزمر گي دور مي شوم.
چقدر پاهايم سنگين شده اند. نمي شود براحتي از پيله اي كه دور خودم تنيده ام كنده شوم. پا در گلم، اما مي خواهم رهايي را تجربه كنم.
مي خواهم سبکبال باشم و از ابرها فراتر بروم.
مي خواهم رداي بندگي به دوش بيندازم. به سرزمين مناي عشق قدم بگذارم. ابراهيم باشم.
مي خواهم مشق عاشقي كنم و خون ابراهيم در رگ هاي تنم بجوشد و با همه وجودم، سر كه نه! دل به فرمان الهي باشم.
مي خواهم براي يك روز هم كه شده از خودم دور باشم. چرخ بزنم. سماع كنم.
مي خواهم اسماعيل دلم را در عزيزترين روز خدا به قربانگاه ببرم.
عيد قربان که می شود هر ابراهيمي دست اسماعيلش را گرفته و راهي می شود. اما براستي بندگي كدام برتر است؟ آن كه فرزندش را مي برد تا به خدا هديه كند يا فرزندي كه آگاهانه همراه پدر گام برمي دارد؟
بی شک اسماعيل! خود ابراهیمي است كه به قربانگاه عاشقي قدم گذاشته است.
مي خواهم ابراهيم باشم. نه... مي خواهم اسماعيل باشم. عجب دردي ست این انتخاب شگفت!
خدايا تو كداميك را مي پسندي؟ كدام يك به رضاي تو نزديك تر است؟
حالا ولي پلك پنجره ها مي پرد. عيد به روي عاشقان لبخند مي زند و دل راهي صحراي منا می شود. ابراهيم يا اسماعيل بودن فرقي ندارد، تنها بايد سر به فرمان حضرت عشق بود.
تاریخ ارسال :
1397/5/30 در ساعت : 13:8:30
تعداد مشاهده :
428
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :