نثر روز
جام جم- اين که روزها به شب برسند و شب ها فراموش شوند و مرگ خودش را بيندازد وسط صبح يک ريز بي خبري، وسط نفس کشيدن بي درو پيکر حياط زندگي، تو بگو سهم من از آدم تا خاتم تو چيست؟
بگو سهم من از کتاب هاي بي پيامبر و پيامبران سکوت درونم چيست؟
مرا به آتش باران، مرا به شعله هاي خنده ات بکشان که ديرسالي ا ست زخمي تنهايي بي طغيان خويشم و توفاني قلندري هاي زمان.
تنم عادت کرده است به سستي خواب هاي تب و ترانه و نسيم هاي تاريک صبح و چشمم به گريز از نور. ببين چه بي تو مست مي کند اين شتر که جلوي خانه روحم خوابيده است و نويد عروسي ام با شيطان را مي دهد. ببين که درياي متلاطم روحم خشکي مسافران دروغ افتاده است و باور کرده ام که تو ساحلم نيستي. نخواه، بيا و نخواه که زبان گنجشک تشنگي هايم را بيهوده به سحرهاي چرب آخور ببرم.
نخواه که سهم من از ماهِ رسيده تا زمينت نشخوار دعاهاي کسالت آور و برآورده نشده هر شبه ام باشد.
ببين چگونه مي خزم روي آب و دست و پا مي زنم در سکوت مرداب زمين و پارو مي کنم پاهاي سفر نکرده ام تا تو را که غرق جذبه هاي تو شوم. ببين چگونه شک موريانه تمام پيمان هايم با تو و شعب گرسنگي ام به بي خرمايي لبان حضور تو مبتلاشده است. اين تشنگي را که نمي شود حاشا کرد از لب هاي شهر.
نمي شود که گفت تا تو نمي آيم و گرسنگي ام بازمي گردد به کاغذبازي هاي رايج دنيا.
بيا و با من راه بيا و بگذار آدميت را از کهف بگيرم و بي سکه هاي قديمي و قيمتي به ديدارهاي تا سحرت، ميان دست هاي برکه بودنت بيتوته کنم. خاک، وقتي که قدمگاه من و تو باشد به افلاک رسيدنش سخت نيست.
تاریخ ارسال :
1398/2/22 در ساعت : 15:25:53
تعداد مشاهده :
266
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :