امروز با بیدل
زندگی عالم آسایش نیست
_____________________
اشک یک لحظه به مژگان بار است
فرصت عمر همین مقدار است
زندگی عالم آسایش نیست
نفس آیینهٔ این اسرار است
بس که گرم است هوای گلشن
غنچه اینجا سر بیدستار است
شیشهساز نم اشکی نشوی
عالم از سنگدلان، کهسار است
خشت داغیست عمارتگر دل
خانهٔ آینه یک دیوار است
می کشی سرمهٔ عرفان نشود
بینش از چشم قدح دشوار است
همچو آیینه اگر صاف شوی
همه جا انجمن دیدار است
گوشکو تا شود آیینهٔ راز ؟
نالهٔ ما نفس بیمار است
درد گل کرد ز کفر و دین شد
سبحه اشک مژه، زنار است
نیست گرداب صفت آرامم
سرنوشتم به خط پرگار است
از نزاکت سخنم نیست بلند
از صدا ساغر گل را عار است
غافل از عجز نگه نتوان بود
آسمان ها گره این تار است
نکشد شعله سر از خاکستر
نفس سوختگان هموار است
بیدل از زخم بُود رونق دل
خندهٔ گل نمک گلزار است
تاریخ ارسال :
1391/7/9 در ساعت : 10:23:45
تعداد مشاهده :
2214
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :