خم قامت نبرد ابرام طبع سخت كوش من
گران شد زندگي ،امّا نمي افتد ز دوش من
تسلي گشته ام چون موج گوهر ، ليك زين غافل
كه خاك است اين كه مي نوشد زبان بحر نوش من
غم عمر تلف گرديده تا كي بايدم خوردن ؟
ز هر امروز ، شامي دارد استقبال دوش من
چنين ديوانه ي ياد بناگوش كه مي باشم ؟
كه گوش صبح محشر ،پنبه دارد از خروش من
گريبان بايدم چون گل دريد از لب گشودن ها
ز وضع غنچه حرف عافيت نشنيد گوش من
چه مي كردم اگر بي پرده مي كردم تماشايت؟
تو را در خانه ي آيينه ديدم، رفت هوش من
نشاندن نيست آسان همچو موج گوهر از پايم
محيط از سر گذشت ، آسوده تا يك قطره جوش من
به رنگي بي زبانم در ادبگاه نگاه او
كه گرد سرمه فريادي ست از وضع خموش من
قيامت بود اگر خود را چنين آلوده مي ديدم
مرا از چشم خود پوشيد فضل عيب پوش من
نمي دانم شكفتن تا كجا خرمن كنم بيدل
سحر در جيب مي آيد تبسم گلفروش من
تاریخ ارسال :
1391/8/7 در ساعت : 23:6:0
تعداد مشاهده :
2255