امروز با بیدل
با هيچ كس حديث نگفتن نگفته ام
در گوش خويش گفته ام و من نگفته ام
زان نوِر بي زوال كه در پرده ي دل است
با آفتابِ آن همه روشن نگفته ام
اين دشت و در به ذوق چه خميازه مي كشد ؟
رمز جهان جيب ، به دامن نگفته ام
گل ها به خنده هرزه گريبان دريده اند
من حرفي از لب تو به گلشن نگفته ام
موسي اگر شنيد هم از خود شنيده است
انّي انا اللهي كه به ايمن نگفته ام
آن نفخه اي كز او دَم عيسي گشوده بال،
بوي كنايه داشت ،مبرهن نگفته ام
پوشيده دار آنچه به فهمت رسيده است
عريان مشو كه جامه دريدن نگفته ام
ظرفِ غروِر نخل ندارد نياز بيد
با هر كسي همين خم گردن نگفته ام
در پرده ي خيال تعيّن ترانه هاست
شيخ آنچه بشنود، به برهمن نگفته ام
هر جاست بندگي و خداوندي آشكار
جز شبهه ي خيال معيّن نگفته ام
افشاي بي نيازي مطلب چه ممكن است
پُر گفته ام ،ولي به شنيدن نگفته ام
اين انجمن هنوز ز آيينه غافل است
حرف زبان شمعم و روشن نگفته ام
افسانه ي رموز محبّت جنون نواست
هر چند بي لباس نهفتن نگفته ام
اين ما و من كه شش جهت از فتنه اش پُر است
بيدل !تو گفته باشي اگر من نگفته ام
تاریخ ارسال :
1391/8/11 در ساعت : 17:19:12
تعداد مشاهده :
2306
کسانی که این مقاله را می پسندند :
ارسال نظر :